#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سیوپنج
اما من میگفتم داداشای خوب من از پس زندگیم بر میام نگران حالم نباشید هر کدام با ناراحتی گفتن میدونیم برادر ما به تو بد کرده اما ما که نمردیم و هنوز غیرت مردانه داریم با مهین در تماس بودم.
گاهی از روی حسادت یا از روی فضولی میخواستم بدونم منوچهر الان چکار میکنه و خیلی صریح میگفتم از منوچهر نامرد چه خبر ؟ اونم میگفت والا ما با زنش که رابطه نداریم خودشم رویی که بخواد بیاد اینجا نداره مخصوصا ما که دربدر شدیم خونه خاله رو فروخت و بیچارمون کرد ،منم تاکید میکردم که تو رو خدا اگه زندگیشون طوری شد بمنم بگو میگفت حتما بهت خبر میدم ..
ماهها گذشتن و من افسرده تر میشدم محمد مغازه آقام رو می چرخوند اما دلش به این کار نبود یکروز بهم گفت آبجی بیا انحصاروراثت کنیم و تکلیف خودمونو روشن کنیم جواد هم بزرگ شده منم سرو سامون بگیرم و هرکسی بره سر زندگی خودش! اولش دلم گرفت اما وقتی شب باخودم خلوتی داشتم دیدم واقعا راست میگه یعنی که چی ؟من تو خونه اینا چی میخوام، که چی بشه ؟من باید برم سر زندگیم باید به وصیت آقاجان عمل میکردم که گفت دست وبال محمد رویه جا بند کن بزار بره سر زندگی خودش .از فردای اونروز افتادم دنبال کارهای انحصار وراثت خیلی دوندگی داشت اما بلاخره همه چی مشخص شد بعد یکروز با محمد رفتیم دفتر املاک ؛خونه و مغازه رو گذاشتیم برای فروش تمام اجناس مغازه اول فروخته شد وپولها همه می اومد تو حساب من ! بعدش مغازه فروش رفت و کم کم برای خونه پدریمون مشتری می اومد هر بار که مشتری می اومد خونه رو می دید دلم بشدت میگرفت تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیم در این خونه گذشته بود .یاد وخاطرات خانم جون و مامان منیژه یا آقام دلموآتیش میزد اون خونه ی سه اتاقه که هزاران خاطره برای ما داشت به یک باره خاطراتش برامون مدفون میشد ،بلاخره مشتری خونه هم از راه رسید وباید کم کم خونه پدریمون رو هم از دست میدادیم برادرهام بزرگ شده بودن.
چاره ایی نبود باید اونها هم تشکیل خانواده میدادن ،محمد یکروز بهم گفت ملیحه از وسایلای مامان هرچی دلت میخواد بردار نه به درد من میخورن نه بدرد جواد ،اما من گفتم همرو براتون با اقلامیکه برای یک داماد لازمه معاوضه میکنم و خودم بفکرتون هستم بعد محمد با ناامیدی گفت ملیحه حالا ما تا ازدواج کنیم کجا بریم ؟ گفتم مگر من مُردم پس خونه من چیه ،همگی میریم اونجا ! با خوشحالی بوسه ایی بر سرم زد وگفت خدا رو شکر که ما تو رو داریم دیگه از اون ببعد همگی به خونه من رفتیم و من لوازمهای مامان رو فروختم و برای برادرهام وسیله جور کردم .
ما برای همیشه با خاطرات کودکیمون و خانه پدریمون و محلمون خداحافظی کردیم و بخونه خودم اومدیم .من سرگرم بچه داری وخانه داری بودم دلم میخواست منم خودمو سرگرم کنم تصمیم گرفتم که به کلاس آرایشگری برم چون دیگه کاری ازم نمی اومد با دوتا بچه مونده بودم .سال هفتادو دوبود که دیگه امیر حسین به کلاس اول میرفت وساناز رو میتونستم با خودم به کلاس ببرم رفتم یه آرایشگاه نزدیک خونمون بود که آموزش هم میدادن من تمام مشکلاتم رو به خانمی که مدیر اونجا بود گفتم اونم با مهربونی پذیرفت که ساناز رو با خودم ببرم هرچند که هیچکس اجازه نداشت بچه بیاره اما اون خانم در حقم لطف کردو بچه ام رو پذیرا شد ، ساناز دختر خوبی بود به حرفم گوش میکرد منم بهش گفته بودم که باید ساکت باشی وگرنه مارو تو آموزشگاه راه نمیدن .بلاخره آموزش آرایشگری رو شروع کردم و ساناز هم با خودم می بردم بچه ام گاهی چنان ساکت بود که خودم شک میکردم اونجا هست یا نه ویکی دو بار صداش میزدم که ببینم دسته گلی به آب نده .اما می دیدم روی همون صندلی ساکت نشسته و با عروسکش بازی میکنه و منهم با خیال راحت آموزش میدیدم در اونجا با دختری به نام ثریا دوست شدم خیلی دختر با ادب و مهربونی بود ،یه دختر بیست ساله بود که پدرش رو تازه از دست داده بود یه جورایی همدرد بودیم اونم داشت آرایشگری یاد میگرفت تا کمک خرج مادرش باشه طوری شده بود که روزها با هم پیاده بسمت خونمون میرفتیم و با هم صحبت میکردیم اونهم سه چهار تا کوچه اونورتر از خونه ما خونشون بود منهم ازبی کسی و دلتنگی تمام اتفاقات زندگیم رو براش تعریف کرده بودم گاهی دلداریم میداد و گاهی دلجویی میکردیه روز محمد اتفاقی تو کوچه منوثریا رو دید وقتی اومدم خونه با عجله پرسید آبجی ملیحه این دختره کی بود؟تو میشناسیش ؟گفت هااااا چی شده گلوت پیشش گیر کرد؟بعد خندید و گفتم آره با همدیگه تو آرایشگاه کار آموزیم ! گفت چه جالب بعد با مِن و مِن گفت ملیحه جان ببین می تونی بیشتر بشناسیش و تحقیق کنی آخه!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾