دستش رو آورد بالا و تو هوا مشت کرد، سرش رو تکون داد و مانتوم رو برداشت کوبید تخت سینه ام و گفت: برو! زود! -نمیخوام دیگه برام مهم نیست. +بهت گفتم برو! انگار باز قید دندوناتو زدی و مشتاقی بریزمشون تو شکمت! نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم: جرأتش رو نداری! همون یه قدمی که ازم فاصله گرفته بود رو تندی برگشت سمتم؛ از ترس جی‍غی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو صورتم! مانتو رو پرت کرد تو صورتم و انگشت اشاره اش رو تو هوا تاب داد و گفت: دفعه آخرت باشه! فهمیدی؟ در اتاق یهویی باز شد و طوبی خانوم با چشمای گشاد شده اومد تو اتاق و گفت: بسم الله! تو کِی اومدی پسر؟ این صدای چی بود؟ خجالت زده لباسم رو پوشیدم و گفتم: ببخشید طوبی خانوم شما رو هم بیدار کردم! فکر کردم یه جونوری دیدم، ترسیدم! طوبی خانوم ابرویی بالا انداخت و گفت: جونورش هم همچین هیکلی و بالا بلنده!(قد بلند) مراقب باش نخوردت! لبخندی زدم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم، رو به طوبی گفتم من میرم دیرم شده و سریع از خونه بیرون رفتم، هر چقدر دیشب تلاش کردم دع‍وا درست نشه،صبح گند زده بودم به همه چی! کاش یکم جلوی زبونم رو می‌گرفتم تا اینطوری پشیمونی نکشم! امتحانم رو که دادم بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم و یه مدت طولانی استراحت کنم. دلم میخواست برم و یه سر به خونه آقام بزنم اما نمیدونستم اصلا می‌بره منو یا اینکه به قول خودش میخواد تکلیفمو روشن کنه! مسیر برگشت رو از عمد آروم آروم و پیاده برگشتم، تمام مسیر رو بغض کرده راه میرفتم، میشد زندگی یبار دیگه روی خوش به من نشون بده و بتونم از ته دل بخندم؟ وقتی رسیدم جلو در خونه گلوم از بغض آزاد نشده درد گرفته بود، در خونه رو باز کردم و رفتم تو، ماشین تو حیاط نشون میداد دیار هنوز خونه است! کفشام رو جلو در درآوردم و رفتم تو خونه، همه جا ساکت بود و خبری از طوبی خانوم نبود. دیار رو مبل نشسته بود و پیشونیش رو با دستش می مال‍ید و معلوم بود حسابی غرق فکره، با بحثی که صبح داشتیم نگران این تنها شدن بودم، سلام آرومی کردم! سرش رو بالا گرفت و آروم تر از خودم گفت: علیک! -طوبی خانوم نیست؟ +نه نیست. -چرا واسه خاطر دو روز اومدن اون پیرزن رو زابه راه میکنی؟ +باید به تو جواب پس بدم؟ خونه امه هر وقت دلم بخواد میام. ایندفعه جلو زبونم رو گرفتم و هیچی نگفتم، لباسام رو که عوض کردم سری به آشپزخونه کشیدم کمی از غذای مونده نهارشون خودم و تصمیم گرفتم واسه شام کوفته درست کنم!وسایلش رو آماده کردم و بعد استراحت کوتاهی برگشتم سراغ کارام، بی سر و صدا کارام رو میکردم و دیار هم مسکوت نشسته بود تو نشیمن، جو خونه سنگین ‌و سرد بود! یه طوری که نفس آدم بند میومد. غذام که حاضر شد صداش کردم: دیار، شام حاضره! یه لحظه انگار تو حال و هوای قدیم رفته بودم که اینطور راحت صداش میکردم! دیار اومد و سر سفره نشست و این دومین بار بعد از مدت ها بود! تو دلم نفرینی برای ساواش فرستادم که باعث شده بود انقد حسرت بکشم که هم سفره بودنامونو چرتکه بندازم و حساب کتاب کنم! شام رو باهم خوردیم، بدون بحث و جنجال! حتی وقتی بعد از غذا براش چایی بردمم حرفی نداشت و سرش رو فرو برده بود تو اون روزنامه ای که نمی‌دونم خبر چی توش بود! موقع خواب قبل از اومدنش رفتم تو اتاق و لباس خواب بلندِ صورتی رنگی پوشیدم و جلو آیینه به خودم نگاه کردم، یاد اون دفعه و قهر کردنش افتادم! لباسی که پوشیدم و عطری که زدم! بی اراده عطرم رو از کِشو بیرون آوردم و بوییدم، خیلی سعی کردم ازش به گردنم نزنم اما نشد! گردنم و مچ دستام رو معطر کردم! ازش بدم میومدا، از اون آخرین بار هم ازش متن‍فر شده بودم اما درونم طغیان کرده بود انگار یه چیزایی از اختیار من خارج بود!انگار یه حس زنونه درونم طغیان کرده بود که نمیتونستم مقابلش مقاومت کنم، رفتم سمت تخت و سر جام دراز کشیدم و منتظر موندم. ساعت همینطوری می‌گذشت اما خبری از اومدنش نبود! شاید دو ساعتی گذشت که من همچنان چشم انتظار بودم و گوشام تیز بود واسه شنیدن یه صدا از پله ها یا از دستگیره در! انقد منتظر موندم که بغض تو گلوم نشست، چشمام پر اشک شد و چند قطره ای هم اشک ریختم! گناهم چی بود مگه؟ من فقط دلتنگ بودم همین! کف دستم رو کشیدم رو صورتم، اشکام رو پاک کردم و چند تا تشر به خودم زدم که بیجا کنم از این به بعد دلتنگی کنم! انقد با خودم حرف زدم که بالاخره خوابم برد. تازه چشمام گرم شده بود که با احساس تکون های ریز تخت پلکام لغزید و چشمام رو باز کردم، صورت دیار رو به روی صورتم بود و خیره نگاهم میکرد؛ پلکی زدم و گفتم: چیشده؟دستش رو دور کتفم حلقه کرد و چرخوندم سمت خودش؛ تو چشمام خیره شد و گفت: آدمی که اینطور به خودش رسیده که نمی‌خوابه! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾