هر وقت دلت پر بود دق دلیتو رو سر من خالی کنی، من پنج ماه تموم بار این زندگی رو یه تنه به دوش کشیدم هزار جور مشکل پیش اومد برام و دَم نزدم‌تویی که الان یقه منو می‌چسبی اون موقعی که دکتر بهم می‌گفت رحمِت ضعیفه و بچه نمی‌مونه کجا بودی؟ کجا بودی اشک و زاری منو ببینی! -تو نخواستی بدونم! +تو نخواستی پیشِت بمونم! من قسم خورده بودم که برم، به روح مادرم قسم خورده بودم برم، وقتی دیدمت تو اون حال گفتم اگه یه کلمه بگه بمون قسممو می‌شکنم و میمونم ولی تو...! +ماهی...! -بهم نگو ماهی... +پس چی بگم؟ ماه طلا؟ -اصلا منو صدا نکن؛ من همونیم که تا دو دقیقه پیش میخواستی دخلشو بیاری و بخاطر بچه ات جونمو نگرفتی... بینیم رو بالا کشیدم، دستش رو گذاشت رو صورتم و با انگشت شست اشکام رو پاک کرد، سر کج کردم با دست دیگه اش سرم رو نگه داشت و گفت: بسه دیگه! من غلط کردم اشتباه کردم انقد گریه نکن! چشمات کاسه خون شده. -مگه مهمه برات؟ +مهمه که دارم میگم غلط کردم فقط واسه اینکه دیگه اشک نریزی. اشکام رو پاک کرد و گفت: من برم یه چیزی بگیرم برات ضعف نکنی، زود برمی‌گردم! هم دلم میخواست بره هم دلم میخواست پیشم بمونه؛ از کنارم بلند شد و گفت: افسانه میاد پیشت کمکی چیزی خواستی به اون بگو. رو جام دراز کشیدم و چشمام رو بستم، بین خواب و بیداری بودم که گرمای دستی رو روی صورتم حس کردم، پلکام رو باز کردم و با دیدن دیار گفتم: کی اومدی؟ +همین الان، نخواب بیا یکم غذا بخور رنگ و روت پریده! پشت چشم نازک کردم و گفتم: نمیخورم آنا برام سوپ آورده بود سیرم! -ماهی! بخدا که از ذوق رو پام بند نیستم،انگار که خدا دنیا رو داده به من، تلخ نشو باهام... تند رفتم اما منو به اون ماهی کوچولو ببخش خب؟ سر بالا انداختم و گفتم: تو همیشه همینی! اذیت میکنی، داد میزنی، عصبانی میشی هر چی دوست داری بارم میکنی بعد میگی ببخش؟ تند رفتم؟! +انتظار نداشتم بعد از پنج ماه دوری بخاطر یه پنهون کاری دوباره یکی دیگه هم بیاری روش! مزه کرده دوری و پنهون کاری؟ مشتی به بازوش زدم و گفتم: برو بیرون، تو عوض بشو نیستی!نگاهت میکنم دلشوره میگیرم. خندید و خم شد سمتم گونه ام رو بوسید و گفت: دکترت می‌گفت فردا مرخصی ولی باید استراحت مطلق باشی...مکثی کرد و ادامه داد: دیروز دکتر می‌گفت موندن بچه معجزه است، میشه این معجزه رو به کامم تلخ نکنی؟ -نچ نمیشه +خیلی خب پاشو یکم از این کبابای تازه بخور یکم جون بگیری!مجبورم کرد رو تخت بشینم؛ خودش لقمه می‌گرفت میداد دستم، دوست داشتم من ناز کنم اونم نازمو بکشه!غر بزنم سرش اونم فقط گوش بده! لقمه آخر رو که بهم داد گفت: یه چند روز دیگه رو به راه بشی برمیگردیم خونه خودمون! البته طوبی خانوم و مامان رو جلو تر میفرستم با افشار برمیگردن که تو طول مسیر دراز بکشی اون پشت کمتر اذیت بشی... -برمیگردیم تهرون؟ +اول میریم یه کسب تکلیف از بابات میکنیم شاید کی‍نه اش نسبت به من از بین بره، بعدش هم اگر تو خواستی میریم تهرون! میدونم سفر برات خوب نیست ولی فکر کنم اینطوری بهتر باشه، البته که در هر صورت اول شما و اون ماهی کوچولو در اولویتین! -دیار! میشه چیزی به کسی نگی؟ یعنی بچه و اینا رو فعلا کسی ندونه نمی‌دونم چی پیش میاد، نمیخوام مثل سری قبل باز ناراحت بشن... یا بگن این نمیتونه بچه نگه داره... سرش رو تکون داد و گفت: چیزی نمیشه خیالت راحت، بچه ام دو دستی چسبیده به این دنیا و مامانش ،برو هم نیست،توأم فقط استراحت کن اصلا لازم نیست کاری کنی همه چیو بسپار به من. با کمی ادا گفتم: به چه کسی هم بسپارم یهو ول می‌کنه می‌ره سر زایمانم میاد! اونم اگر در حال مرگ باشم میاد ببیندم! +دور از جون؛ قول مردونه میدم!تاکید کرد: قول مردونه میدم که جز به ضرور تنهات نذارم...لبخندی به روش زدم همون موقع پرستار اومد و بیرونش کرد، اون شب افسانه پیشم موند،واقعا رفاقت و دوستی رو در حقم تموم کرد درست مثل شوهرش با معرفت بود. اون روز که مرخص شدم برگشتم خونه آقام، چون هنوز انقد خوب نشده بودم که بخوام سفر کنم، تا رسیدم خونه اول نگاهم به زیر زمین افتاد...نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو خونه...دیار منو مستقیم برد تو اتاق و گفت: تو فقط دراز می‌کشی، خب؟باشه ای گفتم و رفتم تو اتاق، اول لباسام رو عوض کردم و بعد رو تخت به پهلو دراز کشیدم، نگاهم به پنجره اتاق بود، اینطور که بوش میاد همه اش باید رو این تخت دراز کشیده باشم در حالی که من عمرا بتونم جایی بند بشم و همین کلافه ام میکرد، هیچی نشده بد خلق شده بودم.دیار همون روز افشار و افسانه و طوبی خانوم و مهتاج خانوم رو راهی کرد برن و خودم موندم و دیار و آناجان که سر میزد بهمون و آشپزی میکرد و چیزای مقوی میداد من بخورم...فقط دوست داشتم داییم رو ببینم و ازش بپرسم چرا؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾