#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوشصتونه
و من سکوت کردم ، حالا دیگه اون مقدار کمی که تمایل داشتم با علیرضا ازدواج کنم رو هم از دست داده بودم ،نمی خواستم تمام زندگیم رو با کسی مثل ملک خانم سر و کله بزنم ،آره من از حوادثی که برام پیش میومد درس می گرفتم و اینو فهمیده بودم که باری به هر جهت زندگی کردن نتیجه اش داشتن سرنوشتی مثل فخرالزمان خواهد بود .
به محض اینکه نشستیم توی ماشین علیرضا آینه رو به سمت من تنظیم کرد و بی پروا همینطور که رانندگی می کرد نگاهش به آینه بود و من سنگینی اون نگاه رو احساس می کردم ،اما با اینکه واقعاً هیجان زده شده بودم و....
یک مرتبه ای سودا حرفشو قطع کرد و دستهای چروکیده اش رو گذاشت روی صورتش و چند ثانیه به همون حال موند ،بعد دستی به موهاش کشید و با یک لبخند زوری به من نگاه کرد و گفت : تو رو خدا گلوتون رو تازه کنین ،مارال ؟ کجا رفتی ؟ برای خانم چای تازه دم بیار.
مارال با یک ظرف توت فرنگی اومد و گذاشت جلوی ما و گفت :مامان جون داشتم اخبار نگاه می کردم ،خیلی اوضاع خرابه ،شلوغ شده مردم ریختن توی خیابون ، راه ها بسته شده،
کسی نمی تونه از خونه بیرون بره ، نمی دونین چه خبره ، ولی شما با خیال راحت تعریف کنین ، چایی هم چشم میارم ، اما هنوز دم نکشیده ، شما ادامه بدین تا من اخبار رو نگاه کنم ببینم چه خبره ، زود میام و رفت ،ای سودا به زحمت از جاش بلند شد و زیر دستی رو داد دست منو و ظرف توت فرنگی رو گرفت جلوم و گفت : مارال می گفت شما این میوه رو از همه بیشتر دوست دارین فرستادم براتون بهترینشو بگیرن .
گفتم : واقعا ؟مارال یادش بود ؟ بله خب دوست دارم ولی نه این اندازه که شما خودتو به زحمت بندازین ، قدیم ها یک چیزی گفتم جدی نبود ،مگفت : والله الان که من دارم شما رو زحمت میدم ، انگار دارم روده درازی می کنم ، ولی خودم فکر می کنم این چیزا رو باید بگم ، می دونین آخه اتفاقاتی که برام افتاده مثل زنجیر بهم وصل هستن و اگر یکیشو نگم انگار یک حلقه از اون زنجیر افتاده باشه ،نمیشه بهم وصلش کرد .
گفتم :کار خوبی می کنین اتفاقاً برعکس همه ی اون چیزایی که تا حالا گفتن برای من جالب بوده .
یک دونه توت فرنگی گذاشت دهنش و نشست و گفت : می دونین نظر من در مورد توت فرنگی چیه ؟ درست مثل زندگی می مونه ، ظاهر فریبنده و زیبایی داره ، طعمش توی دهن می مونه و حس خوبی به آدم میده ، ولی هر کدوم رو که می خوری فکر می کنی اونی که ازش انتظار داشتی نیست و از مزه اش لذت نمی بری و فکر می کنی بعدی خوشمزه تره ، ولی بازم نیست ، انگار یک چیزی کم داره ، گاهی بهش نمک می زنی و گاهی شکر ولی بازم همون حس رو داری ، یک چیزی کم داره ،زندگی منم همینطور بود ، همیشه احساس می کردم یک چیزی کم دارم و منتظر بودم تا اون اتفاق خوب برام بیفته.
اون روزا من در گیر فخرالزمان بودم، که بشدت ساده و زود رنج و زود باور بود، بمانی رو داشتم ، حتی در مقابل اردشیر و جهانگیر احساس مسئولیت می کردم ،و ننجون، و نزاکت خانم که داشت پیر می شد و از زندگیش هیچی نفهمیده بود جز کار مداوم، بدون اینکه شکایتی داشته باشه و حالا هم اسد یک بچه ی با احساس و مهربون که به من پناه آورده بود شده بودم مرد اون خونه ، اما قلبم خالی بود دلم شور عشق می خواست ، یک چیزی توی قلبم کم بود، لااقل برای من اینطوری بود شاید مثل هر زن دیگه ای نیاز داشتم یکی دوستم داشته باشه و ته دلم از اینکه علیرضا ازدواج نکرده بود خوشحال بودم.
اون از دیدن اسد که در رو برای ما باز کرده بود حیرت زده شده بود و پرسید تو اینجا چیکار می کنی ؟ چقدر آقا شدی ؟
اسد گفت : پیش مامانم و آبجیم زندگی می کنم .
گفت : مامانت ؟
گفتم : منظورش منم ،بیا تو یک چایی بخور خسته شدی توی مریض خونه سر پا بودی .
گفت : نه ممنون فقط بمانی رو ببینم و برم، حتماً بزرگ شده، خیلی دلم براش تنگه ، اما دلم شور می زنه، حال اعظم اصلاً خوب نیست.
احساس می کردم علیرضا احساسش نسبت به من فرق نکرده،همون نگاه و همون مهربونی خالص و بی ریا و همون صداقتی که توی رفتارش بود و این باعث شده بود که دوباره جون تازه ای بگیرم و با همه اتفاقات بدی که اونشب افتاده بود بعد از رفتش شروع کردم به لودگی کردن و خندیدن و به حساب خودم می خواستم حالا که نزدیک عید شده حال و هوای خانواده ی عجیب و غریب خودمو شاد کنم و با باز کردن چیزایی که خریده بودیم موفق هم شدم .
صبح روز بعد ماشین اومد دنبالمون و رفتیم باغ، نزدیک ظهر رسیدیم، در تمام طول راه بمانی ذوق می کرد و روی پای من بالا و پایین می پرید ،می تونم بگم از جهانگیر و اردشیر پر جنب و جوش تر بود و آروم و قرار نداشت، شازده و صوفیا جلوی عمارت ایستاده بودن و ازمون استقبال کردن ،به محض اینکه بمانی رو گذاشتم زمین دستهاشو باز کرد و دوید به طرف شازده و برای اولین بار گفت, بابا !بابا !
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾