چند ساعتی نشست و شام خورد و با بچه ها بازی کرد و گفت که دوباره باید صبح زود برگرده و بره سر کارش و این بار مدتی طول می کشه چون قراره دوباره شاه برای بازدید بره و به کسی مرخصی نمیدن و دیگه هیچ خبری ازش نداشتم ،با اینکه یادم رفته بود شماره ی تلفن مدرسه رو بهش بدم بازم هر کس زنگ می زد گمانم بر این می رفت که علیرضا باشه. تا یک روز سه شنبه و آخرای مهر ، و هوا یک مرتبه به شدت سرد شد و نرمِ برفی هم اومده بود و من می دونستم که باز فخرالزمان به هوای خرید میره به ملاقات جمشید ، البته از قبل روحیه ی بهتری داشت و منم براش خوشحال بودم ولی هرگز در این مورد با هم حرف نزدیم ، خیلی عادی هر سه شنبه از خونه غذا و چیزای مختلف بسته بندی می کرد و لباس خوب می پوشید با  کمی آرایش آماده می شد برای دیدار با جمشید ، ولی حتی ننجون هم ازش نمی پرسید و به روی خودش نمیاورد. اون سال ما برای مدرسه سرایدار گرفتیم، یک خانمی بود به اسم سکینه که با دوتا دخترش اومده بودن توی همون اتاقهایی که توی مطبخ درست کرده بودیم زندگی می کردن  و خوب از پس کارای ما بر میومد، چون اسد رو گذاشته  بودم مدرسه تا درس بخونه، حالا به کمک فخرالزمان که توی این کار مهارت خاصی داشت رفته بود کلاس سوم ،لباس های خوب می پوشید و دیگه اون پسر بچه ی لاغر و نحیف نبود و نزاکت خانم هم توی خونه مراقب بچه ها بود،اینطوری خیال من و فخرالزمان راحت تر شده بود اون روز با فخرالزمان درشکه گرفتیم و منو گذاشت دم در مدرسه ، من پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم گفتم خداحافظ . بلند گفت : ای سودا امروز یکم دیر میام منتظرم نشو ملاقات حضوری گرفتم ،مکثی کردم و گفتم به سلامت عزیزم ،خب در واقع چاره ای هم نداشتم و درشکه راه افتاد و رفت ، اما تا برگشتم که برم توی مدرسه سر جام خشک شدم ، زبونم به حلقم چسبید ، ملک خانم رو دیدم که اول پشت به من ایستاده بود ،رنگ از روم پرید و با لکنت گفتم : سلام شما اینجا چیکار می کنین سر صبح ؟ گفت : سلام ، اومدم دبستانی که این همه ازش تعریف می کنن ببینم . گفتم : بفرمایید، خوش اومدین،من از اون نمی ترسیدم از چیزی که فخرالزمان گفته بود و امکان داشت شنیده باشه هراس داشتم. از لرزی که به بدنم افتاده بودمی فهمیدم رنگ از صورتم  پریده،ملک خانم خونسرد گفت : سلام ای سودا جان حالت خوبه ؟ اومدم ببینم این دبستانی که همه ازش تعریف می کنن چطور جاییه ؟ مزاحم نیستم ؟ مثل اینکه اَدی هم اینجا درس میده ،خیلی تعریف می کرد. گفتم : خوش اومدین ، نه چه مزاحمتی! بله ایشون هم اینجا درس میدن ولی شنبه ها و یکشنبه، امروز نمیان،و در حالیکه قلبم به شدت توی سینه ام می کوبید ولی سعی داشتم مادبانه رفتار کنم ، تعارف کردم جلوتر از خودم وارد مدرسه شد. گفتم : ملک خانم دفتر اون روبه رو توی حوضخونه است .جا کم داشتیم و اونجا رو درست کردیم ؛بفرمایید، مراقب باشین زمین یخ داره سر نخوردین،ببخشید ولی من زیاد وقت ندارم چون الان بچه ها از راه می رسن باید بخاری ها رو سرکشی کنم ، سرشو چرخوند و نگاهی به اطراف کرد و گفت : به به چه حیاط قشنگی اون زمان که ادی اینجا زندگی می کرد چند بار اومده بودم ولی به نظرم الان قشنگتر شده. گفتم : خوب ما به باغچه ها می رسیم ، خونه رو تقریباً باز سازی کردیم... بچه ها پشت سر هم وارد مدرسه می شدن، و من باید مراقبت می کردم ، در عین حال نمی خواستم اونم از دستم ناراحت بشه... سکینه خانم رو صدا زدم و گفتم : شما  مراقب باش کسی توی حیاط نمونه، همه رو یکراست بفرست کلاس امروز صف نداریم، هوا سرده. ملک خانم پرسید : بمانی حالش خوبه ؟ همینطور که وارد زیر زمین می شدیم، گفتم : بله ممنونم شما چطورین بهتر شدین ؟جناب سرهنگ حالشون خوبه ؟ گفت : ای بابا چه بهتری داریم ؟ داغ فرزند که فراموش نمیشه ، ایییی نفسی میاد و میره هر طرف رو نگاه می کنم اعظم رو می ببینم ، از جلوی نظرم رد نمیشه . گفتم: بفرمایید نزدیک بخاری گرم بشین ، فکر می کنم سکینه خانم چای درست کرده باشه الان براتون می ریزم. گفت : اومدم باهات دو کلام حرف حساب بزنم،زیاد وقتت رو نمی گیرم، نمی خواستم خونه بیام و ننجون دخالت کنه مثل اون بار بشه،دیگه حوصله ندارم با کسی سر و کله بزنم،گفتم : الان میام بزارین چای بریزم ، فقط اگر معلم ها اومدن لطفاً جلوی اونا حرفی نزنین،ممنون میشم . وقتی چای رو گذاشتم جلوش گفت : پس بزار رک و راست بهت بگم و برم ،بیخودی وقتت رو نگیرم،ظاهرا‌ً بی موقع اومدم . گفتم : نه چیزی نیست ولی اگر ظهر بود برای من راحت تر بود،حالام اشکالی نداره بفرمایید گوش می کنم و نشستم کنارش. سعی داشتم که آروم باشم و کاری نکنم که توی مدرسه آبرو ریزی راه بیفته. گفت : راستش خودت می دونی چی می خوام بگم،اون بار بهم گفتی اگر به خوبی و رو راست باهات حرف می زدم گوش می کردی، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾