یک بار پیشتر عرض کردم ایشون کلا از خانوادمون طرد شدن ! پدرم بدون اینکه برگرده و نگامون کنه گفت_:برام پیغام فرستاده بود که شراره رو میخواد همین دیروز !منم رو حساب همین حرف بلندشدم رفتم برای پرس و جو ...با خودم گفتم چطور میشه دوتا برادر یهو یه دختررو بخوان نمیتونه که ... پدرم سرشو بالا گرفت _:مگه نه آقا شاپور !شاپور در حالی که ذهنش انگار مشغول بود سریع به خودش اومد و گفت_:من حق برادرمو میزارم کف دستش دیگه چی ؟ دلم میخواست در ادامش بگه من اصلا زن ندارم کی این حرفو زده ولی درموردش هیچی نگفت. .و این سکوت مهر تایید همه ی حرفهای پدر بیچارم بود!! پدرم آهی عمیق کشید و بلند شد _:دیگه سلامتی شما ! این شما و این شراره. من بهش در محضر خود شما میگم ..من راضی به این وصلت نیستم. راضی نیستم دخترم بره تو خونه ای که آشیانه یه زن دیگس ..راضی نیستم پاتو خونه ای بزاره که چشم برادرشوهر دنبالش،باشه. راضی،نیستم مادرت هربار که شراره روببینه منو فحش بده که دختر بهت دادم ..راضی نیستم با مردی ازدواج کنه که اینقدر راحت دروغ میگه! ولی خب شراره خودش راضیه به این زندگی تحقیر آمیز که آخرش از اولش مشخصه الانم شما مرخصی ..فردا صبح میای دستشو میگیری بی سرو صدا میبری دفتر خونه عقدش میکنی و میرید پی زندگیتون و تا عمر دارید اسمی ازما به زبون نمیارید چون دختری که الان بین مرد غریبه و پدرش مرد غریبه رو انتخاب میکنه دیگه دختر من نیست . پدرم اینو گفت خواست از اتاق مهمان بره که شاپور با یه لحن حق به جانبی گفت_:صبر کنید زیاد دور برندارید. من اگه اینجام به اصرار دخترتونه ... وقتی شاپور اینو گفت یک آن انگار ازش بریدم ! تمام احساسم عشقم بهش شد نفرت! یعنی میخواست همه چیزو بگه ؟ همون لحظه که از وحشت داشتم ذره ذره میمر.دم به خودم گفتم اگه به پدرم خبط و خطای امروزمو بگه همین امشب خودمو میکشم!با چشمهام تاجای ممکن التماسش کردم. پدرم یه تای ابروشو بالا داد_:چی ؟؟ دختر من ؟ پدرم برگشت سمتم_:شراره این پسر چی داره میگه ؟ انتظار داشت سر بالا کنم و بگم داره اراجیف میگه ولی شرمنده بودم. .سرمو پایین انداختم ..شاپور لب باز کرد_:دخترت گفت نمیخواد زن پسر خالش بشه و هرچه زودتر بیا محرم بشیم تا خالم هم تکلیفش با پسرش مشخص بشه. . از اینکه اصل ماجرارو نگفت دلم آروم شد هرچند برای پدرم همین حرف هم سنگین بود و کمر شکن .. بسختی سر بالا کردم و نگاهی به پدر بیچارم انداختم پوزخندی برام زد _:امیدوارم خوشبخت بشی ! اینو و گفت و رفت ! درو محکم کوبید در بسته شد و من و شاپور تنها شدیم رفتم سمتش ..دستهامو مشت کردمو کوبیدم رو سینش _:تو زن داشتی بهم نگفتی؟ چی بهت میرسه از اینکه پدرمو جلو چشمم له کنی ؟؟از اینکه با آبروی یه مرد بازی کنی ...دیدی؟ اشکشو دراوردی با حرفهات... شاپور چند بار نفس عمیقی کشید _:آروم باش شراره ..پدرت امشب تورو نخواست ! کاری نکن منم بزارم برم. . اشکهامو کنار زدم_:داری تهدیدم میکنی شاپور ؟ پس کووو عشقی که به حاطرش بلندشدی اومدی ؟ من که داشتم زندگیمو میکردم. ..تو اومدی گفتی منو میخوای ...حالا معنی این کارا چیه. ..اصلا چرا بهم دست زدی تا من الان نتونم داد بزنم و بگم گم.شی از خونمون بیرون ... شاپور رفت سمت در ..لبهاشو کمی جمع کرد نگاهی نافذ بهم کرد و گفت_:مجبور بودم ! چون میدونستم بفهمی زن دارم قبولم نمیکنی پسم میزنی ..مجبو. ر شدم اونکارو کنم چون میشناختمت ..چون میدونستم اینجووری مجبوری بهم بله بگی ... شاپور وقتی اینارومیگفت. .. شاپور وقتی اینارو میگفت حس میکردم دنیا دیگه داره برام تموم میشه. پشت اشکهای سیل آسام تصویرشو تار دیدم ! _:من میرم بندو بساطتو جمع کن .آماده باش صبح ساعت ۹ میام دنبالت میریم دفتر خونه عقد میکنیم از اونجا هم میریم ! فعلا خدا نگهدار... چیزی نگفتم ..صدای بازو بسته شدن در بهم گفت که شاپور رفت. .شرمم بود از اتاق برم بیرون ! درموردم فکرهای ناحق میکردن ! حتما میگفتن چقدر این دختربی حیا بوده و خبر نداشتن ! همونجا یه گوشه کز کردم و به درد خودم داشتم میمر.دم که چند ساعت بعد مادرم با یه لقمه تو دستش اومد کنارم_:بگیر بخور...نگاش کردم بسختی جلوی گریمو گرفتم _:گشنم نیست . _:وسایلاتو که لازم داشتی رو جمع کردم صبح فقط آقات میاد امضا بده ! نمیخوام صبح بیای برای خداحافظی از همونجا بری. .فقط حواست باشه زندگی سختی پیش رو داری ..زندگی با هوو با مادرشوهر کار هرکسی نیست ! منم مقصرم کاش همون اول که دیدمش اینقدرقربون صدقش نمیرفتم تا این همه تو شیفتش نشی. مادر زندگی دک و پوز نیست. .زندگی یه عمر اخلاق و رفتاره ..شبهایی که بفهمی شوهرت پیش یه زن دیگس برات صبح نمیشه... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾