#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_پنجم
اگه زیبا نبودی یا حداقل چهرهات مورد پسندم نبود، کار به ازدواج نمیرسید..
فکری کردم و گفتم؛ یعنی اخلاقیات مهم نیست؟ چهره ی زیبا داشتن کافیه؟ باهر رفتاری؟ اما من اینطوری فکر نمیکنم..
اسد خندید و گفت؛ این حرفا رو باید روز اول خواستگاری تو اتاقت میزدیم خانومی جان .. اینا برای اول آشنایی نه الان که یه دسته گل به آب دادی، خوب و بد داریم باهم زندگی میکنیم...
رو بهش گفتم: راستی چرا هیچکدوم از دوستاتو دعوت نمیکنی خونه تا باهم آشنا شیم؟ یا حداقل بریم بیرون ؟
اسد گفت؛ الانا که تازه مغازه رو باز کردم سخت مشغولم تا مشتری بگیرم و مغازه جون بگیره، وقتش رو ندارم ،خودت که میبینی عزیزم، من دوست و رفیق زیاد دارم، چون رفیق بازی زیاد کردم، از کوچیکی مجبور شدم که برم سرکار و به واسطه همون آدمای زیادی رو میشناسم.. اما راستش صلاح نمیبینم هرکسی رو وارد حریم شخصی خونه ام کنم، این روزا آدما رو سخت میشه شناخت... حالا فرصت زیاده...
گفتم؛ اما من خیلی حوصلم سر میره..
لبخندی زد و گفت؛ خب برو خونه مامان خودت یا پیش راحله ..
نمیخواستم برم اونجا چون فکر میکردم خلوتشون رو بهم میریزم.........
فکری کردم و گفتم؛ شیما تعطیله زنگ میزنم بابا فرامرز بیارتش پیشم.
اسد گفت؛ چه بهتر اینجوری ،از دلتنگیش کمتر میشه... و بعد با گوشیش مشغول شد.
گفتم؛ این گوشیت چی داره که انقدر محوش میشی... خب برا منم نصبشون کن..
اخم نامحسوسی کرد و گفت؛ چیز خاصی نمیبینم ،بیشتر چیزای ورزشی میبینم ،فضای مناسبی برای تو نیست عزیزم...
شونه ای بالا انداختم و به تلویزیون خیره شدم.
روزها میگذشت. روزای تعطیل شیما به خونمون میومد تا تنها نباشم...
خیلی کمتر به خونه ی مامان عطی میرفتم تا بحث الکی پیش نیاد...
به همراه زندایی سحر تو مطب دکتر نشسته بودیم، منشی صدام کرد، وقتی سونوگرافیمو به دکتر نشون دادم گفت؛ خب شكيبا جان ، اوضاع همه چی خوبه، اما بخاطر مختصر دردی که داری و شرایط جنین بهتره که استراحت کنی و از کار سخت دوری کنی...داروهاتم به موقع بخور، ماه بعدی همین روز منشی بهت نوبت میده بیا پیش من ببینمت.
تشکری کردم و ازش خداحافظی کردم.
زندایی سحر گفت: شام قرمه سبزی گذاشتم یه زنگ به شوهرت بزن بگو میای خونه ما اونم بیاد.
تعارفی کردم و گفتم ممنون بیشتراز این مزاحمت نمیشم.
زندایی اخمی کرد و گفت؛ دلت پوسید تو خونه دختر... نگاه الانت نکن دوروز دیگه این بچه دنیا بیاد وقت سر خاروندن نداری...
به اسد زنگ زدم و گفتم شام خونه ی دایی مجتبی دعوتيم... و گفت که یه کم دیرتر میاد..
بعد از مدتها خونه دایی مجتبی حسابی بهمون خوش گذشت، کلی گفتیم و خندیدیم ، اسد و دایی کوچیکم تقریبا همسن و سال بودن.
موقع برگشت اسد گفت؛ راستی شکیبا امروز راحله زنگ زد بهم، میگفت حسابی دلشون تنگ شده...چرا بهشون سر نمیزنیم.
لبخندی زدم و گفتم؛ منم خیلی وقته ندیدمشون فردا حتما میریم..
حواسم رفت پی اینکه اگه کارم دارن یا دلشون تنگ شده چرا به خودم یه بار زنگ نمیزنن....
صبح فردا اسد وقتی به قصابی میرفت منو هم رسوند خونه مامان عطی.. وقتی در حیاط و باز کردم با یه خونه ی بهم ریخته مواجه شدم، زهره هم وسط حیاط ایستاده بود.
با دیدنم انگار که میخواست بقیه هم متوجه اومدنم بشن با صدای بلند گفت؛ مامان عطی عروست اومده....
راحله تشتی از ظرفای نشسته رو آورد وسط حیاط و گفت؛ به به عروس خانوم .. خوبی؟
سلام کردن انگار رسمشون نبود و حتی جواب سلام رو نمیدادن و فقط احوالپرسی میکردن. گفتم؛ ممنونم شما خوبین.........
راحله گفت؛ از وقتی حامله شدی سایه ات سنگین شده..
توجهی به حرفش نکردم و داخل خونه رفتم. مامان عطی رو زمین نشسته بود و سفره صبحانه جلوش ... شیر و خامه محلی گردو و عسل، مربا و ارده . انگار فقط وقتی من اینجا بودم یخچالشون خالی بود.
همینکه منو دید خودشو کنار کشید و گفت؛خوبی شکیبا اسد کجاست؟
تشکری کردم و گفتم؛ رفته مغازه..
جواب داد بشین صبحونه بخور...
گفتم ؛ ممنون خوردم. مامان عطی گفت من که یه استکان چای خالی هم نتونستم بخورم... از بس که قرص و دارو میخورم تموم معدم پر... راحله ... راحله بیا سفره رو جمع کن..
از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن سفره شدم. با اینکه دکتر بهم استراحت داده بود کم کم بهشون کمک میکردم تا جمع و جور کنن.
زهره همچنان در حین کار از شوهرداری خودش تعریف میکرد...
نفسی تازه کرد و روبه مادرش گفت؛ مامان عطى هفتهی قبل که رفتم خونه مادر سهراب تموم خونهشو دسته گل درست کردم و اومدم انقدر دعام کرد که نگو،گناه داره پیرزن..
مامان عطی با افتخار نگاهی بهش کرد و گفت؛تو تربیت کرده ی منی دختر، هرکی ببینتت نشناخته میدونه دختره عطیه ای... بکن مادر،خودت خیر میبینی..
زهره رو به راحله گفت؛ همه فامیل میگن تو کجا و بقیه جاریهات کجا...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾