#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_پنجاهوهفت
گفت : تو زن سهراب بودی درسته ؟
دیگه خسته شده بودم تا حالا سهراب حتما به اون کشوری که میخواست بره رفته و رسیده سرمو تکون دادم ...
_آفرین دختر اینطوری به نفعته، حالا بگو اون
محموله هارو کجا بردو مدارک و کجا کرده ؟
من از کارشون اطلاعی نداشتم...
گفت:انگشتای قشنگی داری...
داشتم کلافه میشدم، بدتر اینکه که جز تاریکی چشمام جایی رو نمیدید..
ببین هر چقدر بگذره دیر جواب بدی،به همون اندازه اینجا میمونی شاید هم سال ها طول بکشه و همینجا بمیری،پس به نفعته سوال های منو جواب بدی،من خیلی مهربون نیستم،عاشق چشم و ابروتم نیستم ،بهتره جواب بدی..
- سهراب کجاست؟!
_من نمیدونم گفتم که قرار بود انگلیس برن،
برو از همونی که راپورته منو بهتون داده بپرس ،دست از سرم بردارین!!
_حرف نزن انقدر میزنمت تا صدای چی بدی...
احساس کردم چیزی به ناخونم گیر کرد و محکم کشید..
از درد فریاد دل خراشی زدم. که میونه قهقهه ی تیمسار گم شد...
_تازه اولشه...
و ناخون بعدی رو کشید..
از درد نمیتونستم سکوت کنم ،فریاد زدم من
چیزی نمیدونم چرا باور نمیکنی؟!اما حرفام بی فایده بود و هر پنج تا ناخونو یه جا کشید، میدونستم، این ناخونا خوب شدن ندارن...از درد و ضعف زیاد بی حال شدم و صداها تو گوشم زنگ میزد...هیچی رو درست نمیشنیدم.. جون نداشتم و از درد به خودم می پیچیدم ..
توسط همراه مردی که صورتشو نمیدیدم
اما احساس می کردم می شناسمش کشیده می شدم زیر لب فقط میگفتم:
_من از چیزی خبر ندارم من فقط زنش بودم زنش...
سکوت کردم که صدای نجوا گونه اش کنار گوشم بلند شد:_بمیرم برات ساتین همه اش تقصیر من بی عرضه ست...
گوش هام تیز شد..باورش سخت بود..!!سخت
چیه محال بود!!امکان نداشت دارم اشتباه
میکنم...اون الان با زنش باید آمریکا
باشه ...بغضم ترکید با کم ترین صدای ممکن نالیدم:_خدایا دارم دیوونه میشم مگه نه ...
_نه نه دیوونه نشدی منم ساتین.
_تو تو آبتین؟؟
_آره خودمم..
_تو اینجا چیکار میکنی؟!مگه نباید همراه زنت آمریکا می بودی؟!
_قصه اش طولانیه، الآن نجات تو از هر چیزی مهم تره ...
صدایی اومد: چیکار میکنی مگه نباید ببریش اتاقش...
_دارم میبرمش...
دیگه صدایی نیومد..چشم هام هنوز بسته بود..
در با صدای قیژی باز شد آبتین راهنماییم کرد و روی زمین نشستم..آروم چشم بندمو باز کرد..
نگاهم که به دو گوی قهوه ای مهربونش افتاد
اشک نشست توی چشم هاش...
با بغض گفت:_اونطوری نگاهم نکن عذاب وجدانمو بیشتر نکن..
_ تو تقصیری نداری...
هر طوری شده از اینجا میبرمت فهمیدی؟!؟! تو فقط دووم بیار..
دیگه نمیتونم...
_ تو هنوز قوی هستی همون ساتین جسور
میبرمت پیش دایی روسیه...
_ تو ازشون خبر داری؟!
لبخند زد :_ آره خیالت راحت جاشون امنه من باید برم ...
آبتین،سهراب و پیدا کن...
خشم نشست توی چشماش :_به اون بی غیرت چیکار داری؟!
_ اون شوهرمه آبتین...
سرم و پایین انداختم و با ترس گفتم:
_ پدر بچمه...
تو تو چی گفتی؟!پدر بچت؟!؟!
سرمو تکون دادم...
_ حاشا به غیرتش زن باردارشو ول کرده رفته ....
_ نه اینطور نیست ..
پس چطوریه ؟
_ اون نمیدونست من باردارم ...
آبتین نفسش و کلافه بیرون داد، بعد از کمی مکث گفت : دوسش داری ساتین؟؟
سرم پایین انداختم نمیدونم ...
سری تکون داد از جاش بلند شد: من برم اما
مطمئن باش از اینجا نجاتت میدم ..
_من ازت هیچ توقعی ندارم به خاطر من جونتو به خطر ننداز.....
این حرفو نزن تو دختر دایی و ....
مکثی کرد گفت:مهم نیست برم تا مشکوک نشدن، آبتین از اتاقک بیرون رفت..
سرمو به دیوار تکیه دادم ،هنوز باورش برام
سخت بود که آبتین رو اینجا دیده باشم، فکر میکردم رویا دیدم، دستی به زیر شکمم کشیدم :کوچولوی من به زودی نجات پیدا میکنیم ..با تموم درد های که کشیده بودم لبخندی زدم ،امیدی تازه توی دلم جوونه زد، یعنی آبتین سهراب و پیدا میکنه؟؟
نکنه سهراب مارو نخواد، برای لحظه ای تمام
امیدم از بین رفت، سرمو تکون دادم... نباید به چیز های بد فکر میکردم، بی هوا دستمو مشت کردم که دادم بلند شد....
ندونسته دستی که درد میکرد مشت کرده، بودم.. نگاهم به ناخون های ورم کرده ام افتاد
آهی از ته دلم کشیدم، دوباره روز ها از پی هم میگذشت و کسی سراغم نیومده بود..
انگشتام هنوز درد میکرد ،احساس میکردم تمام وجودم کثیفه، موهام بهم چسبیده بود ..
نمیدونم چند وقت میشد خودمو تو آینه ندیده بودم ،لباس هام به تنم چسبیده بودن..
از آبتین هم خبری نبود، انقدر درد کشیده ام که عاشقی از سرم بپره...
میدونستم خیلی لاغر شدم که وقتی به پشت
میخوابم فقط اون کوچولو ت دلم به راحتی دیده میشد ....
دلم یه حمام گرم و یه غذای خوش عطر خونگی میخواد، بعد یه خوابه راحت.
روی پتو که زیرم پهن بود به پهلو شدم و به رویاهام پوزخند زدم،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾