📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
📚
#داسـتان_یا_پنـد
📚 ﴿عشق پاک﴾
🔖قسمت ۲۳ و ۲۴
با صدای مامان که داشت بیدارم میکرد از خواب بیدار شدم:
_سلام مامان صبحت بخیر
+سلام عزیزم پاشو بیا پایین کارت دارم
_چشم چیکار دارید؟
+بیا پایین بهت میگم
از تخت اومدم پایین و آبی به دست و صورتم زدم یعنی مامان چیکارم داره که گفت برم پایین؟ فاطمه که دیشب تا صبح گریه کرده بود الان از خستگی خوابش برده بود. رفتم پایین مامان توی آشپزخونه بود
_سلام مامان کاری داشتی؟
+سلام عزیزم اره بیا بشین تا بگم
روی صندلی نشستم و مامان هم کنارم نشست
+خب عزیزم من دیروز زنگ زدم و به خالت گفتم که یه جلسه میزاریم تا باهم صحبت کنید خالت گفت که امشب بیان اینجا اما من بخاطر اوضاع خونمون و حال فاطمه قبول نکردم و گفتم بریم بیرون
با تعجب پرسیدم:
_خب حالا کجا بریم؟!
_خاله گفت که آقا محسن گفته بریم سر مزار شهدا
اسم شهدا که اومد از ته دل خوشحال شدم. بهترین جا همونجا هستش.
_خب حالا نظرت چیه بگم میایم؟
+نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید
مامان لبخندی زد و رفت تا ظرفا رو بشوره. واقعا از جایی که شب قراره بریم خیلی خوشحالم به شهدا متوسل شدم و ازشون خواستم تا کمکم کنن یه زندگی شهدایی داشته باشم. رفتم سمت اتاقم فاطمه بیدار شده بود و داشت گریه میکرد دلم براش سوخت رفتم کنارش و گفتم:
_آجی جانم گریه نکن انشاالله درست میشه
بدون اینکه نگاهی بهم بکنه شدت گریش بیشتر شد و گفت:
_فقط بهم بگو به بابا چی گفتی که اینکارو کرد
+من هیچی به بابا نگفتم. من فقط به مامان گفتم که رفتیم اونجا و چیشد مامان خودش زنگ زد بابا
_میمردی اگه حرفی نمیزدی؟
+واقعا فاطمه به نظر خودت کارت درست بود؟ شاید الان متوجه حرفم نباشی و بگی چرت میگم اما همه اینکارا فقط و فقط بخاطر خودته!
_من نمیخوام کسی برام کاری کنه کیو ببینم؟
حرف زدن با این ادم فایده ای نداره تا زمانی که خودش نخواد و تنبیه بشه و ادم بشه!! حسابی استرس شبو داشتم که چه حرفی بزنم و چیکار کنم از قبل همه حرفامو آماده کرده بودم که بپرسم و در این مورد آمادگی داشتم.. هنوزم نمیدونم چرا مامان بخاطر فاطمه گفته نیان خونمون مگه فاطمه چیکار کرده؟! که تاکید کرد حتی با خبر هم نشه...
دو ساعت دیگه مونده تا قراری که با خاله گذاشتیم. باورم نمیشه که بعد از این حرف ها یعنی اگه من بگم بله دیگه اقا محسن میشه همسرم؟ هنوز دو ساعت وقت هست پس برم نماز بخونم تا قلبم آروم بگیره. رفتم وضو گرفتم و اماده شدم و نمازمو خوندم بعد از نماز رفتم سجده و دعا کردم و چشمامو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان که میگفت:
_حسنا پس کجایی پاشو حاضر شو نیمساعت دیگه باید بریم پاشو
چشمامو باز کردم و از جا پریدم وای من کی خوابم برد که نفهمیدم. سریع بلند شدم و جانمازمو جمع کردم و دوباره وضو گرفتم و رفتم سمت کمدم روسری یاسی رنگمو سرم کردم و روی سرم تنظیمش کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین. همه آماده نشسته بودن و نگاه به من میکردن با دیدنم بابا گفت:
_خب عروس خانم بالاخره اماده شدی؟
بریم؟
لبخند زدم و گفتم:
_ببخشید بله بریم
سوار ماشین شدیم
_مامان چرا علی رو نیاوردی؟
_بیاد چیکار بچه حالا خسته میشه اونجا
بقیه راهو سکوت کردم و ذکر گفتم. بالاخره رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم جایی که قرار گذاشته بودیم...
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺