📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚
#داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۲
< من >
باهم دست دادیم و سلام احوالپرسی کردیم:
_ چیشد چرا هنوز بیهوشه؟
_ خیلی ازش خون رفته ریه اشم همینجوری خراب بود دیگه بدتر... تازه مجبور شدم بدون بی حسی یا بیهوشی شیشه ها رو از تنش بیرون بکشم .
نگاهی به سبزی شمشادهای رو به رویم کردم:
_ خب دیگه؟ برای چی اومدی؟
قبل از پاسخ دادن شروین ، صدای تیر اندازی در فضای پارک پیچید .
با سرعت به سمت عامل صدا دویدم .
مات و مبهوت به کت بستگی آن زن نگاه میکردم .
احتمال تله را دادم و نگذاشتم شروین همراهم جلوتر بیاید اما خبری نبود .
وقت برای هیچ چیز ندارم ، با همکارهایم ارتباط گرفتم تا بیایند و ببرندش .
گرفتن بیوتی آنهم به همین سادگی؟؟ امکان نداشت!!!
کاغذی را میان شمشاد ها پیدا کردم .
" من یه عقابم همیشه توی ارتفاعی پرواز میکنم که کسی نمیتونه اونجا پرواز کنه.
در ضمن ، هیچ وقت برای یه عقاب بپا نزار چون پشیمون میشی.
بیوتی زن بزکوهی بود ، بزکوهی رو خودت بگیر یا بکش کنار تا ببینی چطور میگیرمش .
من کسی رو نکشتم مگر اینکه اون یه حیون دوپا بوده باشه .
عزت زیاد! "
<دانای کل>
[ حادثه رو به روی دادگستری ]
زینب مدام گریه میکرد و میگفت بدون محمدامین نمیتواند .
اصلا نمیخواست که شریک زندگی هرچند دو رویش اینگونه جلوی چشمانش پر پر شود .
پارچه سفید را روی آن صورت مهربان و خوش خنده کشیدند .
منتقلش که کردند داخل آمبولانس تنها امیریل سوار شد .
_ خب شهید زنده بگو ببینم دیدیش؟
_ من درد دارما...
امیریل پهن خندید:
_ یوزارسیف بالاخره آنخمائو رو دیدی؟
_ آره... دیدمش... از کجا میدونستی میان سراغم... ایده کیسه خون و جلیقه ایده خوبی بودا!
امیریل ملحفه را روی سید درست کرد:
_ فعلا شما شهید باش تا بعد باهم صحبت میکنیم... درد داری؟
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺