eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
36.7هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳۹ و ۴۰ باید میرفتیم سپاه ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۴۱ و ۴۲ اون چهارروز با آشفتگی من گذشت بالاخره شب اول محرم رسید. زینب بهم زنگ زد که با داداش و زنداداش میان دنبالم.. حسین آقا (داداش زینب) تو عید غدیرخم با یه دختر کاملا مذهبی ازدواج کرد بعدش رفتن مشهد واسه شروع زندگی. جالبش اینجا بود اسم خانم حسین آقا هم زینب بود. از پله ها رفتم پایین هردو زینب به احترامم پیاده شدن با شیطونی گفتم : _وقتی حسین آقا میگه زینب کی جواب میده زینب: _معلومه من چون به زن داداش یا میگه خانمم یا زینب جان _خخخخ تا رسیدن به هئیت زینب برام از ده شب اول محرم گفت که هرشب به نام یک عزیزیه و در مورد اون عزیز روضه و مداحی میکنند شب اول: حضرت مسلم بن عقیل شب دوم: حربن ریاحی شب سوم :رقیه خاتون(سلام الله علیها) شب چهارم: فرزندان حضرت زینب شب پنجم : حضرت عبدالله بن الحسن(علیه السلام) شب ششم : حضرت علی اصغر(علیه السلام ) شب هفتم : حضرت قاسم بن الحسن ((علیه السلام) شب هشتم : حضرت علی اکبر((علیه السلام) شب نهم: حضرت ابوالفضل((علیه السلام) ماه منیر بنی هاشم شب دهم : شب عاشورا من تو این ده شب ی ذره از امام حسین و یارانش فهمیدم بعد از محرم همچنان تحقیق کردم سال ۹۴در راهیان نور خدا و پیامبر و اهل بیتش شناختم... راهیان نور ۹۴ برام فرق داشت بعد از برگشت از راهیان نور ۹۴، ثبت نام کردم برای خادمی.... تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد زینب راهی کربلا شد و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم تو این مدت منم پیگیر خادم الشهدا بودم تو سایت کوله بار عضو شدم شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم من همه ی آرزوم بود که خادم طلائیه و شلمچه باشم اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن قیافم دیدنی شد " ای بابا شرهانی کجاست.." من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا.. خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم رفتم خونه مامان :_حنانه چته دختر؟ کشتی هات غرق شده ؟ -خادمیم افتاده شرهانی مامان:_بسلامتی خب چته -من دوست داشتم طلائیه یا شلمچه باشم مامان :_خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه برو لااقل یه ذره درمورد منطقه شرهانی تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا یه شناخت ازش داشته باشی -باشه چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی پشت لب تاپ نشستم سرچ کردم منطقه جنگی شرهانی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم... _شرهاني لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد.... و از نظر لغوي به معني گوشت جدا شده از استخوان است و اگر با ( ح ) يعني شرحاني نوشته شود مفهوم گستردگي را دارد. بهرحال شرهاني مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را ميرساند. شرهاني در اوج ارتفاعات جبل الحمرين ( كوههاي سرخ ) واقع شده است .جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم ميشود . از شرهاني به سمت فكه ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع درمی‌آيد . از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ ( شقايق ) در فصل بهار است در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است . از نظر ويژگيهاي مصنوعي در محل يادمان، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقي‌ها (عشايري شيعه عراق ) سرزمين پرچم‌ها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به جا مانده از دوران جنگ تحميلي است عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام(سرزمين پرچمها) ميگويند، و آن را از مقدسات ملت ايران ميدانند. اين يادمان در واقع مقر گروه تفحص لشگر۱۴ امام حسين(علیه السلام) اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و زبيدات عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در معراج شهداي آن نگهداري كرده و سپس به اهواز ميفرستادند. در سال 1388 يك شهيد گمنام در اين محل دفن گرديد اولين و برجسته ترين حادثه در شرهاني غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين (علیه‌السلام) در اولين شب عمليات محرم در رودخانه دويرج است . توصيف اين اتفاق به اين صورت است؛ كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت ميگردد. آب رودخانه طغيان ميكنند.... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۴۱ و ۴۲ اون چهارروز با آشف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۴۳ و ۴۴ نيروهاي عراقي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خط‌شكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمين‌هاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نميگرفت يگان‌هاي جناح راست (لشكر علي ابن ابيطالب علیه السلام + 8 نجف و 25 كربلا) به محاصره مي افتند . اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نميكند... گردان نيروهای امام حسين (علیه‌السلام) به ميان آب ميزنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب ميبرد و تعداد اندكي از آنها از رودخانه ميگذرند و كمينهاي دشمن را ميزنند... حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي دفاع مقدس است رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي ( 52 درجه)‌ تدارک نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره درآورد‌ و‌ تعداد‌زيادي از آنها را در يك انساني به شهادت رساند و يا به اسارت‌ در‌آورد نحوه عقب‌نشيني و نيز تعقيب ‌دشمن و‌ آب‌ و ‌هواي بسيار نا‌مساعد باعث ‌شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود... در لب تاپ را بستم و های های گریه کردم خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون رزمندهای که خودشون تو صحنه بودن .... قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم مامان: _کجا میری -مزارشهدا مامان :_باشه تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید اما ازتون ممنونم یکی دوساعت همون جا بودم برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم -سلام حاج آقا حاج آقا:_سلام دخترم ماشالله چقدر تغییر کردین -حاج آقا دارم ۵ساله میشم یه نیمساعت باهاش حرف زدم از این چند سال گفتم آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم..... اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند ۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره.. و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از کشیدم و دوست شهدا شدم به کمک شهدا الان ..... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ❌پایان❌ ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۰ اما نرسید چون موتور سوار قهار نجاتش د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 سلام دوستان ادامه رمان نوش نگاه زیباتون👇🏻 📚﴿ طیران ﴾94 ✍🏻 ماحدا 🔖 93 قسمت 🪧ژانر: مذهبی 🪧نود و چهارمین(94) رمان کانال پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/88829 پارت 11 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/88914 پارت 21 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/89151 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/89329 پارت 51 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/90066 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۰ اما نرسید چون موتور سوار قهار نجاتش د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۱ با هجوم درد چشمانش را باز کرد . ماسک اکسیژن را پایین داد و سعی کرد با دیافراگم نفس بکشد. به سختی بلند شد؛ چشمانش تار میدید . کجا بود؟ چشد؟ یکهو همه چیز بر سرش آوار شد . یعنی سید شهید شد؟ آن تیر کاری بود . کار یک آدم حرفه ای و بی نقص! چشمان تازه باز شده ای شروین گرد شد: _ عدنان این کارا... چرا منو بستی به صندلی؟؟؟ _ وقتی میدونی... اهم اهم... اسم واقعیم... چیه...چرا باز میگی... عدنان؟ شروین تکانی خورد اما بی فایده بود: _ بابا دیوونه تو نمیتونی بدون ماسک اکسیژن نفس بکشی داری خفه میشی . پا گذاشت روی چوب وسط پایه های صندلی و غرید: _ جوجه جاسوس... من اگه‌... نفهمم تو... جاسوسی... باید برم... بمیرم که... _ تا جایی که میدونم چیزی تو کله ات نخورده! صندلی را رها کرد و با فریاد شروین قبل از به پشت افتادنش، گرفتش: _ ببین... حاضر... بودم جاسوس... صبوحی باشی... اما جاسوس... امیریل... نه... پس بگو...(سرفه_سرفه ) ... چرا دیگه... نیومد دنبالم . _ هاتف بخدا... هاتف عربده زد: _ قسمممم... نخورر.... آدم فروش... فقط بهم بگو... پلیسم هستی یا نه... و چرا... دیگه باهاشون کار... (سرفه)... نمیکنی . شروین ترسیده تته پته کرد: _...چ... چون‌.... فهمیدم... فهمیدم که... اونا... فقط خلافکار عادی نیستن... آدمم میکشن... اون مرده... سومین آدمی بود که... جلو چشمم کشتن! رد پای شیشه ها روی تن هاتف تیر میکشید: _ ببین... خیلی آدما سطح شون... برام بره بالا... یه بار... بهشون اعتماد کنم...(سرفه) اما... تو اولین آدمی... هستی که دوبار... بهت اعتماد میکنم . _ در عوض یچیزی ازت میخوام... کوچیکه اما برای من بزرگ. ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت تا کمی نفس بکشد: _ اون چی بود خوندی؟ هاتف چهره سؤالی به خود گرفت و شروین ادامه داد: _ قبل از اینکه بیهوش بشی... یچیزی داشتی میخوندی، یادت نمیاد؟ سری به نشانه تایید تکان داد که یعنی یادش هست، شروین به وجد آماد: _ اون چی بود؟ کتابه؟ اگه کتابه میشه بهم بدیش... یا حداقل برام دوباره بخونی . دست کرد در جیبش اما منصرف شد و جای قبلی گذاشتش ، ماسک را کمی پایین آورد: _ بزار کارت... تموم... شه... برات.‌‌.. یه... بزرگترشو... میخرم. _ یعنی الان همراهت داریش؟ از جیبش درآورد؛ کوچک اما به پهنای کیهان! شروین چون تشنه ای که به چشمه رسیده چشمانش برق زد، چقدر دست و پا زد برای انحراف کشیدن این کتاب اما حالا... _ چیکار کنم؟؟... < من > عمیق در فکر فرو رفته بودم که با صدای زنگ گوشی ام پاسخ دادم: _ الو؟ _ الو سلام . لبخند محوی زدم: _ علیک سلام آقا شروین... خوبی؟ _ باید حتما ببینمت . با شانه ام گوشی را به گوشم چسباندم و نگاهی به پرونده های روی میزم کردم: _ برای چی؟ خیره. _ فقط بیا آقا امیریل... بیا پارک همونجایی که قبلا باهم قرار گذاشتیم . گوشی را با دست چپم گرفتم: _ چشم حتما‌‌‌... فقط اون عقابو میتونی بپیچونی؟ _ خیالتون راحت هنوز بهوش نیومده... بعدم کارم زیاد طول نمیکشه البته بستگی به شمام داره . با لحن آرامی خداحافظی کردم و تماس را خاتمه دادم . . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۱ با هجوم درد چشمانش را باز کرد . ماسک ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۲ < من > باهم دست دادیم و سلام احوالپرسی کردیم: _ چیشد چرا هنوز بیهوشه؟ _ خیلی ازش خون رفته ریه اشم همینجوری خراب بود دیگه بدتر... تازه مجبور شدم بدون بی حسی یا بیهوشی شیشه ها رو از تنش بیرون بکشم . نگاهی به سبزی شمشادهای رو به رویم کردم: _ خب دیگه؟ برای چی اومدی؟ قبل از پاسخ دادن شروین ، صدای تیر اندازی در فضای پارک پیچید . با سرعت به سمت عامل صدا دویدم . مات و مبهوت به کت بستگی آن زن نگاه میکردم . احتمال تله را دادم و نگذاشتم شروین همراهم جلوتر بیاید اما خبری نبود . وقت برای هیچ چیز ندارم ، با همکارهایم ارتباط گرفتم تا بیایند و ببرندش ‌. گرفتن بیوتی آنهم به همین سادگی؟؟ امکان نداشت!!! کاغذی را میان شمشاد ها پیدا کردم . " من یه عقابم همیشه توی ارتفاعی پرواز میکنم که کسی نمیتونه اونجا پرواز کنه‌. در ضمن ، هیچ وقت برای یه عقاب بپا نزار چون پشیمون میشی. بیوتی زن بزکوهی بود ، بزکوهی رو خودت بگیر یا بکش کنار تا ببینی چطور میگیرمش . من کسی رو نکشتم مگر اینکه اون یه حیون دوپا بوده باشه . عزت زیاد! " <دانای کل> [ حادثه رو به روی دادگستری ] زینب مدام گریه میکرد و می‌گفت بدون محمدامین نمیتواند . اصلا نمیخواست که شریک زندگی هرچند دو رویش اینگونه جلوی چشمانش پر پر شود . پارچه سفید را روی آن صورت مهربان و خوش خنده کشیدند . منتقلش که کردند داخل آمبولانس تنها امیریل سوار شد . _ خب شهید زنده بگو ببینم دیدیش؟ _ من درد دارما... امیریل پهن خندید: _ یوزارسیف بالاخره آنخمائو رو دیدی؟ _ آره... دیدمش... از کجا میدونستی میان سراغم... ایده کیسه خون و جلیقه ایده خوبی بودا! امیریل ملحفه را روی سید درست کرد: _ فعلا شما شهید باش تا بعد باهم صحبت میکنیم... درد داری؟ . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۲ < من > باهم دست دادیم و سلام احوالپرسی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۳ _ سلام خواهر صبوحی . _ ماشاءالله حاج آقا میگن بهشت حوری داره . پوزخندی زد: _ میخوام باهات معامله کنم . _ تضمین میخوام . کیف را کنارش گذاشت: _ فعلا پیش پرداخت پیشت باشه . _ خطرناکه ها حواست که هست . دستی به ریشش کشید: _ اگه دنبال خطر نبودم اینجام نبودم . _ بعد از جلسه هفته بعد، فعلا . < من > _ حاج آقا یه سوال داشتم . _ بفرمایید پسرم . کنارش روی نیمکت نشستم: _ یه مسئله ای پیش اومده میخوام ببینم تکلیف چیه . _ توضیح بده ان شاءالله که بتونم کمک کنم . نگاهی به عبا و قبایش کردم: _ حاج آقا راستش‌... من یه برادری دارم؛ خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ، راستش ببخشید در محضر شما اینو میگم... خلافکار و آدم کش و عجیب غریبه..... تکلیف چیه؟ _ به برادرتون ایمان دارید؟ و اینکه زود قضاوت نمیکنید؟ پا روی پا انداختم: _ زود؟ همه مدارک بر علیه اشه حاج آقا . _ از هدیه ات خوشت اومد؟ از حالت جدی به حالت خنده درآمدم: _ من و تو تمام شهرو بهم ریخیتم که تهش بشینیم به همین خونسردی حرف بزنیم؟ _ امیریل من دلایل خودمو دارم ، شاید فهمیدی شایدم نه... فقط بدون برام پاپوش دوختن... قبل از اینکه شوهر بیوتی در ره باید دستگیرش کنی . باز به حالت جدی ام برگشتم: _ هاتف . _ جان هاتف؟ حرف هایم را هلاجی کردم: _ نمیدونم شاید برات عجیب باشه... المیرا خانم... بی گناهه! _ خودتو جمع کن مسخره!!! بعدم به هادی بگو: خیلی دهن لقه یه نخود تو دهنش خیس نمیخوره . خودم را نزدیک تر کشیدم: _ هاتف اصلا تو این قضیه ها المیرا هیچ کاره بوده . _ مگه میشه امیریل؟ همینجوری الکی به یه نفر ظن بزنید بعدم بگید ببخشید اشتباه کردیم؟؟؟!! حس میکردم نمی‌تواند حرف هایم را بفهمد، واضح تر گفتم: _ هیچی هیچی ام نه از اونجایی که سهم شرکتو نمی فروختن و امضاشون پای همه اون قرار دادا بود و سفر های خارجی... بهشون مشکوک شدیم از اون جهت . _ وای خدا... من تهدیدش کردم... بابا الان سکته میکنم از دست شماها!!! انگار تازه یادم افتاده باشد پرسیدم: _ هاتف شبو کجا میمونی؟ جایی داری؟ _ آره دارم... مراقب دور و برایت باش‌... خداحافظ‌‌... بز کوهی امروز فرار میکنه باید یوز باشی تا بگیریش. برخیزیدو از من دور شد؛ هیچ نگفتم چون او هاتف بود! ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۳ _ سلام خواهر صبوحی . _ ماشاءالله حاج آق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۴ " دارن بز کوهی رو میفرستن دوبی ولی تو دوبی نمیشه کاری کرد، کاش ببرنش یه جای دیگه . امیریل تو بهم اعتماد کردی نمیزارم اعتمادت منجر به بی اعتمادی بشه." گوشی را به گوشش چسباند: _ بله . _ آقا کارن... علی اکبر اومد تو سالن یه پیغام براش اومد داره وقت تلف میکنه تا براش مسیر باز کنن . _ خب تو چند تا زاویه ازش عکس بگیر ببینم فعلا کجاست... زود . قطع کرد و گوشی دیگرش زنگ خورد که سمت سید پرتش کرد: _ هرچی من گفتم به اینام بگو . _بله... تو این مدت بیست نفر از بیست جای مختلف از من پرسیدن خودت دیدی رفت تو گیت قرقيزستان یا نه . منم به بیستاشون گفتم آره خودم دیدم... شما هر گزارشی رو بخوای رسمی غیر رسمی... من امضا می کنم، هرچی فقط اون پروازو بنشونین... منتظرم . گوشی را خودش جواب داد : _خلوت کن کسی سمت بچه هه نره دارم می آم. گوشی را در جیبش انداخت: _ دوباره چخبر؟ _ پرواز چند ساعت دیگه اس فعلا برنامش عوض نشده علی اکبر هم از جاش تکون نخورده. دنده را عوض کردم: _ فکر کنم نمی خوره همون پرواز سوار میشه ؟ سید با شکاکی زبان گشود: _ شما از کجا میدونید شاید تو این فاصله برنامه شون عوض شده؛ سوار یه پرواز دیگه شده شاید قرقيزستان کلا انحرافی و دام باشه. _ تا حالا توی قبر خوابیدی؟ حشره خوردی که نمیری؟... تو خون خودت غلت زدی؟ یا اصن یه خلافکار از نزدیک دیدی؟ بچسب به همون کامیپوترت پسر جون . قبل از اینکه پیاده شود تذکر دادم: _ از تو مرکز کنترل تکون نمیخوری بدو به محضی که خواستن هواپیما رو بنشونن خبر بده. گازش را گرفتم و سمت محل مورد نظر رفتم . _ اسمش تورج ریگیه شونزده سالشه فکر نکنم کسی همراهش باشه با خواهرش که داشت تلفنی صحبت می کرد گریه اش گرفت بهش جلیقه وصل کردن. نگاهی به سجاد کرد: _کجاست الان؟ _طبقه بالا جایی که دارن تعمیرات می کنن دور و ور ساختمون و خلوت کردیم تک تیرانداز گذاشتم از پنجره اتاق دارنش . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۴ " دارن بز کوهی رو میفرستن دوبی ولی تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۵ با سرعت از پله های ساختمان بالا رفت که سجاد هم قدمش شد: _ بچه های عملیات می تونن برن توی اتاق اگه بخواد جلیقه شو منفجر کنه. مردم که بیرونن تو چرا می ری بالا؟ _ ما چه میدونیم چند تا از اینا تو منطقه اس یه صدای انفجار میاد ممکنه بقیه شونم عمل کنن... وایسا ببینم این بچه با پدر و مادرشم حرف زده یا فقط با خواهرش؟ سجاد رو به هاتف پاسخ داد: _این سه باری که زنگ زد فقط با خواهرش صحبت کرد . ادامه حرفش را لبخند تلخی زد: _ فکر نکنم کسی رو جز خواهرش داشته باشه‌.‌.. دلم براش خیلی سوخت ، مدام این خزعبلاتی که باهاش مغز داعشی ها رو شستشو میدن میگفت... خواهرش فقط التماس میکرد . به طبقه بالا نرسیده سجاد را پایین فرستاد و کلاه سویشرتش را پایین آورد؛ با خونسردی قدم زد که پسرک سرکی کشید و بعد فریاد زد: _ یک قدم بیای جلو تر میزنم!! هوا تاریک و تنها نور آنجا ، روشنایی مصنوعی شهر و آن اتاق نیمه کاره ای که پسرک در آن بود . هاتف وارد محدوده آن پسرک شد: _ از در پنجره بیا کنار تیراندازا نزننت . پسرک با سرعت و ترس از پنجره فاصله گرفت ، هاتف جلو آمد که پسرک عقب رفت : _ میدونی چرا علی اکبر میخواسته زنده بمونه؟ چونکه یکی منتظرش بوده... ولی تو که کسیو نداری . تفنگش را روی زمین گذاشت و سمتی پرتاب کرد که پسرک ترسیده کمی حس امنیت کند: _ الان اینو منفجر کنی، هیچکی جز من و تو نمیره هوا ، چون احد و ناسی دیگه این دور و بر نیست... منم که برام مهم نیست... آخه یه عمره فکر میکنم هروز قراره برم هوا... هیچکسم تو این دنیا ندارم؛ توام که کسیو نداری نه پدری نه مادری نه رفیقی یا برادری پس دکمه رو فشار بده... از چی میترسی؟ هاتف داشت فاصله ها را کم میکرد: _ آها بگو... از این میترسی خواهرت بفهمه تيکه تيکه شدی چه حالی میشه؟ ( تلفن همراه در دستش را سمت پسرک گرفت .) بیا از خودش بپرس از همون اول مکالمه مون داشت میشنید حرفامونو....( عامل ارتباط را گذاشت میان دستان پسرک ) بیا به خواهرت بگو... بگو به خودت بمب بستی... بگو میخوای بخاطر امثال علی اکبر خودتو یه عالمه مردم بی گناهو بفرستی هوا... ببین این اسلام قلابی هیچ چیزی بهت نمیده ، جز سنگ شدن ‌‌. صورت پسرک را نوازشگونه لمس کرد: _خوش به حالت خواهر داری... بیا با خواهرت حرف بزن... حرف بزن نترس . صدای خواهرکش اشک پسر را درآورد: _به حرف اون آقا گوش کن هرچی میگه راسته... هاتف جلیقه را آرام میان مکالمه خواهر و برادری از تن پسرک درآورد : _بگو زود میری پیشش خب؟ بعدهم پا تند کرد و به طبقه همکف رسید؛ جلیقه را به دست سجاد داد: _پرونده این بچه با خودمه... من دارم میرم ، بزار هرچی دلش میخواد با خواهرش حرف بزنه. ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۵ با سرعت از پله های ساختمان بالا رفت که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۶ هاتف از سید خبر گرفت: _ سلام چه خبر ؟ _ سیصد و بیست و هفت وارد آسمون ایران شد... از خلبانش خواستن به خاطر مشکل فنی تو فرودگاه بندرعباس بشینه ولی فعلا جواب نمیده . هاتف روی صندلی برج مراقبت نیم خیز شد: _ شاید چیزی تو بارشه می ترسه بشینه... به خلبانه بگین اصلا با تو و بارت کاری نداریم . _ چشم... تا بیست دقیقه دیگه از آسمون ایران میره بیرون ، فقط داره زمان میخره... فایده نداره خلبانه همکاری نمیکنه! می خوام دستور بگیرم برای بلند کردن جنگنده. سید گوشش را چسباند به گزارش خلبان های جنگنده: _ من علامت دنبال کردن و نشستن بهش دادم اما اطاعت نمیکنه . بعد از چند دقیقه گفت: _بعد از شلیک هشدار، داره منو اطاعت میکنه و درحال فروده . هاتف ناگهان از جا برخاست: _ تا من نیومدم هیچ کس در هواپیما رو باز نمی کنه... هیچ نیرویی از هیچ جا نزدیک هواپیما نمیشه، فهمیدی؟ اعلام کن تکنسین ها میان برای رفع نقص فنی... حواسشونم باشه ممکنه بخواد گروگان گیری کنه. امیریل با نیروهایش دور هواپیما حلقه زدند؛ از ماشین خارج شد و با سرعت وارد هواپیما شد: _ مگه نگفتم کسی سمت هواپیما نیاد؟؟؟ _ سلام... در که بسته اس تا نگی ام کسی نمیاد تو. هاتف دست انداخت گردن امیریل: _ مرد حسابی فکر کردی درو باز کنی همینجوری وایمیسته نگات میکنه؟ نفس عمیقی کشید زیرلب وجعلنا خواند و دل به دریا زد: _ بگو درو باز کنن . وارد شد بی توجه به نگاهای سوالی و معترض مسافران در پی آن بزکوهی بود . یک آن ته دلش فرو ریخت؛ در بین مسافران نبود!! دستور داد تک تک مسافران را پیاده کنند به بهانه ی نقص فنی . دم هواپیما ایستاد و تک تک را وارسی کرد؛ نبود که نبود! با خونسردی درب سرویس بهداشتی را باز کرد و بیرون آمد . روی صندلی جا خوش کرد؛ پوزخندی از زرنگی اش روی لب کاشت . با آرایش غلیظ و کلاه گیس هیچکس او را اگر میدید هم نمی‌شناخت . با نشستن هاتف کنارش قلبش کف پای هاتف ریخت . هاتف کت بسته تحویلش داد و با خونسردی بیرون آمد . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۶ هاتف از سید خبر گرفت: _ سلام چه خبر ؟
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۷ [ خانه حسینی ها] _ امیریل... میخوام یچیزی بهت بگم خجالت میکشم . _ چی؟ دست کرد در جیب کت امیریل و برگه را به دستش داد . امیریل تایش بازش کرد که زهرا زمزمه کرد: _ مبارک باشه بابا امیریل... قول بده بابای خوبی باشی! امیریل نمیدانست بخندد یا گریه کند: _ز... زهراسادت... وای... باورم نمیشه!!... دارم بابا میشم؟؟؟ تا خواست چیزی به امیریل بگوید زنگ درب خانه خورد ، زهرا بلند گفت : _ من باز میکنم . زیر بهار چادر رنگی اش پناه گرفت: _ بله؟... سلام خوبی یاسمین عمه... (یاسمین را بغل کرد) قربونت برم . _ سلام عمه جونممم . بوسیدش که با دیدن حال زینب، برادرزاده را دنبال نخود سیاه فرستاد . زینب خودش را در آغوش زهرا پرت کرد و اشک های بی پناهش را سمت زهرا روانه کرد . _ چیشده زینب؟؟ چرا گریه میکنی!! _م... محمد..‌ امین... هق هق نگذاشت جمله اش را کامل کند؛ زانوهای زهرا بی حس شد و چیزی در خاطرش آیه یأس خواند . هرچی او و لیلی خواستند دریاچه اشک زینب را مهار کنند نشد . حتی نمیتوانست حرف بزند و حسابی همه را نگران کرده بود . با باز شدن در صدای داد محمد مهدی در خانه پیچید . با صورتی خیس از اشک یقه امیریل را در دستش گرفت: _ داداش منو جلو چشات... روی دستای خودت شهید شد... تو هیچچچ کارییی نکردییی؟؟؟ _ آروم باش م... فریاد کشید : _ ساکت شو... ساکتتت شووو . پرخاش هایش به دریای اشک های زینب اضافه میکرد؛ زهراسادات زیر پایش خالی شد و از حال رفت . < من > _ زهرا... _ ساکت... باش امیریل‌... نمیخوام صداتو بشنوم‌. سکوت کردم تا آنقدر بگوید تا شاید آرام شود: _ داداش من... محمد امین از تو کوچیکتر بود‌... امیریل اون هنوز بچه دومم نداشت... من و محمدامین جونمون براهم در میرفت‌‌... اولین نفر به اون گفتم... چه فایده؟... چ... چه فایده که... دیگه قرار نیست... بچه مونو ببینه. " تمام اینها را در هوای بغض گفت؛ من ابر شدم ، همانقدر سنگین و سیاه اما نتوانستم ببارم . " . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۷ [ خانه حسینی ها] _ امیریل... میخوام یچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۸ حالا زینب نشسته کنار محمدامینش؛ کنار بابای جنینی که هنوز قلبش شکل نگرفته که عاشق پدرش باشد . شاید زبانش هم شکل نگرفته تا بابا بگوید . دست کشید به آن صورت خفته و روح بیدار: _‌‌‌... محمدم... فکر نمیکردم... فکر نمیکردم ای... اینقدر زود دیر بشه... من اشتباه کردم... من... نمیدونم چرا باور کردم... کلی... کلی برنامه ریزی کرده بودم.‌. ت‌... تا بهت بگم... داری دوباره بابا میشی... اگه پسر نشد چی؟... خیالت از چی راحته.... که گذاشتی رفتی... باشه... خوش بگذره... من زینبم دیگه... باید صبر کنم... صبر کنم... تا برگردی. انگشتش را روی سربند بر پیشانی مردش کشید: _ مبارکت باشه!... به بچه مون میگم... مثل شبای که نبودیو... واسه یاسمین میگفتم... مامان... بابات رفته با آدم بدا بجنگه... بابات یه قهرمانه... بابات میخواد تو و دخترای مثل تو... توی امنیت باشن... بخواب... خسته بودی... بخواب... لبخند محوی زد: _ یادته... شب عروسی؟... حتی عروسیتم نیومدی!... کار برات پیش اومده بود... دامادی که شب عروسیش نبود‌... بالاخره هرجوری که بود اومدم خونه... غذا پختم... نشستم بازم نشستم... اما هیچ خبری از تو نشد... اذان صبح بیدارم کردی... اعتراف که گرفتم خیالم راحت شد... گفتم فدا سرت که نبودی... اونم که از کادو گرفتنات... یهو بی مناسبت کادو میگرفتی... از اونطرفم یادت میرفت تولدمه. همانطور که چانه محمدامین را به باد نوازش گرفته بود؛ حس کرد رگ گردنش نبض دارد . حتما توهم زده! اما حسی میگفت واقعی است و باید جدی اش بگیرد . نبض دستش را که گرفت با تمام سرعتی که از خود سراغ داشت کمک خواست ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺