کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۱ با هجوم درد چشمانش را باز کرد . ماسک ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۲
< من >
باهم دست دادیم و سلام احوالپرسی کردیم:
_ چیشد چرا هنوز بیهوشه؟
_ خیلی ازش خون رفته ریه اشم همینجوری خراب بود دیگه بدتر... تازه مجبور شدم بدون بی حسی یا بیهوشی شیشه ها رو از تنش بیرون بکشم .
نگاهی به سبزی شمشادهای رو به رویم کردم:
_ خب دیگه؟ برای چی اومدی؟
قبل از پاسخ دادن شروین ، صدای تیر اندازی در فضای پارک پیچید .
با سرعت به سمت عامل صدا دویدم .
مات و مبهوت به کت بستگی آن زن نگاه میکردم .
احتمال تله را دادم و نگذاشتم شروین همراهم جلوتر بیاید اما خبری نبود .
وقت برای هیچ چیز ندارم ، با همکارهایم ارتباط گرفتم تا بیایند و ببرندش .
گرفتن بیوتی آنهم به همین سادگی؟؟ امکان نداشت!!!
کاغذی را میان شمشاد ها پیدا کردم .
" من یه عقابم همیشه توی ارتفاعی پرواز میکنم که کسی نمیتونه اونجا پرواز کنه.
در ضمن ، هیچ وقت برای یه عقاب بپا نزار چون پشیمون میشی.
بیوتی زن بزکوهی بود ، بزکوهی رو خودت بگیر یا بکش کنار تا ببینی چطور میگیرمش .
من کسی رو نکشتم مگر اینکه اون یه حیون دوپا بوده باشه .
عزت زیاد! "
<دانای کل>
[ حادثه رو به روی دادگستری ]
زینب مدام گریه میکرد و میگفت بدون محمدامین نمیتواند .
اصلا نمیخواست که شریک زندگی هرچند دو رویش اینگونه جلوی چشمانش پر پر شود .
پارچه سفید را روی آن صورت مهربان و خوش خنده کشیدند .
منتقلش که کردند داخل آمبولانس تنها امیریل سوار شد .
_ خب شهید زنده بگو ببینم دیدیش؟
_ من درد دارما...
امیریل پهن خندید:
_ یوزارسیف بالاخره آنخمائو رو دیدی؟
_ آره... دیدمش... از کجا میدونستی میان سراغم... ایده کیسه خون و جلیقه ایده خوبی بودا!
امیریل ملحفه را روی سید درست کرد:
_ فعلا شما شهید باش تا بعد باهم صحبت میکنیم... درد داری؟
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۲ < من > باهم دست دادیم و سلام احوالپرسی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۳
_ سلام خواهر صبوحی .
_ ماشاءالله حاج آقا میگن بهشت حوری داره .
پوزخندی زد:
_ میخوام باهات معامله کنم .
_ تضمین میخوام .
کیف را کنارش گذاشت:
_ فعلا پیش پرداخت پیشت باشه .
_ خطرناکه ها حواست که هست .
دستی به ریشش کشید:
_ اگه دنبال خطر نبودم اینجام نبودم .
_ بعد از جلسه هفته بعد، فعلا .
< من >
_ حاج آقا یه سوال داشتم .
_ بفرمایید پسرم .
کنارش روی نیمکت نشستم:
_ یه مسئله ای پیش اومده میخوام ببینم تکلیف چیه .
_ توضیح بده ان شاءالله که بتونم کمک کنم .
نگاهی به عبا و قبایش کردم:
_ حاج آقا راستش... من یه برادری دارم؛ خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ، راستش ببخشید در محضر شما اینو میگم... خلافکار و آدم کش و عجیب غریبه..... تکلیف چیه؟
_ به برادرتون ایمان دارید؟ و اینکه زود قضاوت نمیکنید؟
پا روی پا انداختم:
_ زود؟ همه مدارک بر علیه اشه حاج آقا .
_ از هدیه ات خوشت اومد؟
از حالت جدی به حالت خنده درآمدم:
_ من و تو تمام شهرو بهم ریخیتم که تهش بشینیم به همین خونسردی حرف بزنیم؟
_ امیریل من دلایل خودمو دارم ، شاید فهمیدی شایدم نه... فقط بدون برام پاپوش دوختن... قبل از اینکه شوهر بیوتی در ره باید دستگیرش کنی .
باز به حالت جدی ام برگشتم:
_ هاتف .
_ جان هاتف؟
حرف هایم را هلاجی کردم:
_ نمیدونم شاید برات عجیب باشه... المیرا خانم... بی گناهه!
_ خودتو جمع کن مسخره!!! بعدم به هادی بگو: خیلی دهن لقه یه نخود تو دهنش خیس نمیخوره .
خودم را نزدیک تر کشیدم:
_ هاتف اصلا تو این قضیه ها المیرا هیچ کاره بوده .
_ مگه میشه امیریل؟ همینجوری الکی به یه نفر ظن بزنید بعدم بگید ببخشید اشتباه کردیم؟؟؟!!
حس میکردم نمیتواند حرف هایم را بفهمد، واضح تر گفتم:
_ هیچی هیچی ام نه از اونجایی که سهم شرکتو نمی فروختن و امضاشون پای همه اون قرار دادا بود و سفر های خارجی... بهشون مشکوک شدیم از اون جهت .
_ وای خدا... من تهدیدش کردم... بابا الان سکته میکنم از دست شماها!!!
انگار تازه یادم افتاده باشد پرسیدم:
_ هاتف شبو کجا میمونی؟ جایی داری؟
_ آره دارم... مراقب دور و برایت باش... خداحافظ... بز کوهی امروز فرار میکنه باید یوز باشی تا بگیریش.
برخیزیدو از من دور شد؛ هیچ نگفتم چون او هاتف بود!
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۳ _ سلام خواهر صبوحی . _ ماشاءالله حاج آق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۴
" دارن بز کوهی رو میفرستن دوبی ولی تو دوبی نمیشه کاری کرد، کاش ببرنش یه جای دیگه .
امیریل تو بهم اعتماد کردی نمیزارم اعتمادت منجر به بی اعتمادی بشه."
گوشی را به گوشش چسباند:
_ بله .
_ آقا کارن... علی اکبر اومد تو سالن یه پیغام براش اومد داره وقت تلف میکنه تا براش مسیر باز کنن .
_ خب تو چند تا زاویه ازش عکس بگیر ببینم فعلا کجاست... زود .
قطع کرد و گوشی دیگرش زنگ خورد که سمت سید پرتش کرد:
_ هرچی من گفتم به اینام بگو .
_بله... تو این مدت بیست نفر از بیست جای مختلف از من پرسیدن خودت دیدی رفت تو گیت قرقيزستان یا نه .
منم به بیستاشون گفتم آره خودم دیدم... شما هر گزارشی رو بخوای رسمی غیر رسمی... من امضا می کنم، هرچی فقط اون پروازو بنشونین... منتظرم .
گوشی را خودش جواب داد :
_خلوت کن کسی سمت بچه هه نره دارم می آم.
گوشی را در جیبش انداخت:
_ دوباره چخبر؟
_ پرواز چند ساعت دیگه اس فعلا برنامش عوض نشده علی اکبر هم از جاش تکون نخورده.
دنده را عوض کردم:
_ فکر کنم نمی خوره همون پرواز سوار میشه ؟
سید با شکاکی زبان گشود:
_ شما از کجا میدونید شاید تو این فاصله برنامه شون عوض شده؛ سوار یه پرواز دیگه شده شاید قرقيزستان کلا انحرافی و دام باشه.
_ تا حالا توی قبر خوابیدی؟ حشره خوردی که نمیری؟... تو خون خودت غلت زدی؟ یا اصن یه خلافکار از نزدیک دیدی؟ بچسب به همون کامیپوترت پسر جون .
قبل از اینکه پیاده شود تذکر دادم:
_ از تو مرکز کنترل تکون نمیخوری بدو به محضی که خواستن هواپیما رو بنشونن خبر بده.
گازش را گرفتم و سمت محل مورد نظر رفتم .
_ اسمش تورج ریگیه شونزده سالشه فکر نکنم کسی همراهش باشه با خواهرش که داشت تلفنی صحبت می کرد گریه اش گرفت بهش جلیقه وصل کردن.
نگاهی به سجاد کرد:
_کجاست الان؟
_طبقه بالا جایی که دارن تعمیرات می کنن دور و ور ساختمون و خلوت کردیم تک تیرانداز گذاشتم از پنجره اتاق دارنش .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۴ " دارن بز کوهی رو میفرستن دوبی ولی تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۵۵
با سرعت از پله های ساختمان بالا رفت که سجاد هم قدمش شد:
_ بچه های عملیات می تونن برن توی اتاق اگه بخواد جلیقه شو منفجر کنه. مردم که بیرونن تو چرا می ری بالا؟
_ ما چه میدونیم چند تا از اینا تو منطقه اس یه صدای انفجار میاد ممکنه بقیه شونم عمل کنن... وایسا ببینم این بچه با پدر و مادرشم حرف زده یا فقط با خواهرش؟
سجاد رو به هاتف پاسخ داد:
_این سه باری که زنگ زد فقط با خواهرش صحبت کرد .
ادامه حرفش را لبخند تلخی زد:
_ فکر نکنم کسی رو جز خواهرش داشته باشه... دلم براش خیلی سوخت ، مدام این خزعبلاتی که باهاش مغز داعشی ها رو شستشو میدن میگفت... خواهرش فقط التماس میکرد .
به طبقه بالا نرسیده سجاد را پایین فرستاد و کلاه سویشرتش را پایین آورد؛ با خونسردی قدم زد که پسرک سرکی کشید و بعد فریاد زد:
_ یک قدم بیای جلو تر میزنم!!
هوا تاریک و تنها نور آنجا ، روشنایی مصنوعی شهر و آن اتاق نیمه کاره ای که پسرک در آن بود .
هاتف وارد محدوده آن پسرک شد:
_ از در پنجره بیا کنار تیراندازا نزننت .
پسرک با سرعت و ترس از پنجره فاصله گرفت ، هاتف جلو آمد که پسرک عقب رفت :
_ میدونی چرا علی اکبر میخواسته زنده بمونه؟ چونکه یکی منتظرش بوده... ولی تو که کسیو نداری .
تفنگش را روی زمین گذاشت و سمتی پرتاب کرد که پسرک ترسیده کمی حس امنیت کند:
_ الان اینو منفجر کنی، هیچکی جز من و تو نمیره هوا ، چون احد و ناسی دیگه این دور و بر نیست... منم که برام مهم نیست... آخه یه عمره فکر میکنم هروز قراره برم هوا... هیچکسم تو این دنیا ندارم؛ توام که کسیو نداری نه پدری نه مادری نه رفیقی یا برادری پس دکمه رو فشار بده... از چی میترسی؟
هاتف داشت فاصله ها را کم میکرد:
_ آها بگو... از این میترسی خواهرت بفهمه تيکه تيکه شدی چه حالی میشه؟
( تلفن همراه در دستش را سمت پسرک گرفت .) بیا از خودش بپرس از همون اول مکالمه مون داشت میشنید حرفامونو....( عامل ارتباط را گذاشت میان دستان پسرک ) بیا به خواهرت بگو... بگو به خودت بمب بستی... بگو میخوای بخاطر امثال علی اکبر خودتو یه عالمه مردم بی گناهو بفرستی هوا... ببین این اسلام قلابی هیچ چیزی بهت نمیده ، جز سنگ شدن .
صورت پسرک را نوازشگونه لمس کرد:
_خوش به حالت خواهر داری... بیا با خواهرت حرف بزن... حرف بزن نترس .
صدای خواهرکش اشک پسر را درآورد:
_به حرف اون آقا گوش کن هرچی میگه راسته...
هاتف جلیقه را آرام میان مکالمه خواهر و برادری از تن پسرک درآورد :
_بگو زود میری پیشش خب؟
بعدهم پا تند کرد و به طبقه همکف رسید؛ جلیقه را به دست سجاد داد:
_پرونده این بچه با خودمه... من دارم میرم ، بزار هرچی دلش میخواد با خواهرش حرف بزنه.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۵ با سرعت از پله های ساختمان بالا رفت که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۶
هاتف از سید خبر گرفت:
_ سلام چه خبر ؟
_ سیصد و بیست و هفت وارد آسمون ایران شد... از خلبانش خواستن به خاطر مشکل فنی تو فرودگاه بندرعباس بشینه ولی فعلا جواب نمیده .
هاتف روی صندلی برج مراقبت نیم خیز شد:
_ شاید چیزی تو بارشه می ترسه بشینه... به خلبانه بگین اصلا با تو و بارت کاری نداریم .
_ چشم... تا بیست دقیقه دیگه از آسمون ایران میره بیرون ، فقط داره زمان میخره... فایده نداره خلبانه همکاری نمیکنه! می خوام دستور بگیرم برای بلند کردن جنگنده.
سید گوشش را چسباند به گزارش خلبان های جنگنده:
_ من علامت دنبال کردن و نشستن بهش دادم اما اطاعت نمیکنه .
بعد از چند دقیقه گفت:
_بعد از شلیک هشدار، داره منو اطاعت میکنه و درحال فروده .
هاتف ناگهان از جا برخاست:
_ تا من نیومدم هیچ کس در هواپیما رو باز نمی کنه... هیچ نیرویی از هیچ جا نزدیک هواپیما نمیشه، فهمیدی؟ اعلام کن تکنسین ها میان برای رفع نقص فنی... حواسشونم باشه ممکنه بخواد گروگان گیری کنه.
امیریل با نیروهایش دور هواپیما حلقه زدند؛ از ماشین خارج شد و با سرعت وارد هواپیما شد:
_ مگه نگفتم کسی سمت هواپیما نیاد؟؟؟
_ سلام... در که بسته اس تا نگی ام کسی نمیاد تو.
هاتف دست انداخت گردن امیریل:
_ مرد حسابی فکر کردی درو باز کنی همینجوری وایمیسته نگات میکنه؟
نفس عمیقی کشید زیرلب وجعلنا خواند و دل به دریا زد:
_ بگو درو باز کنن .
وارد شد بی توجه به نگاهای سوالی و معترض مسافران در پی آن بزکوهی بود .
یک آن ته دلش فرو ریخت؛ در بین مسافران نبود!!
دستور داد تک تک مسافران را پیاده کنند به بهانه ی نقص فنی .
دم هواپیما ایستاد و تک تک را وارسی کرد؛ نبود که نبود!
با خونسردی درب سرویس بهداشتی را باز کرد و بیرون آمد .
روی صندلی جا خوش کرد؛ پوزخندی از زرنگی اش روی لب کاشت .
با آرایش غلیظ و کلاه گیس هیچکس او را اگر میدید هم نمیشناخت .
با نشستن هاتف کنارش قلبش کف پای هاتف ریخت .
هاتف کت بسته تحویلش داد و با خونسردی بیرون آمد .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۶ هاتف از سید خبر گرفت: _ سلام چه خبر ؟
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۷
[ خانه حسینی ها]
_ امیریل... میخوام یچیزی بهت بگم خجالت میکشم .
_ چی؟
دست کرد در جیب کت امیریل و برگه را به دستش داد .
امیریل تایش بازش کرد که زهرا زمزمه کرد:
_ مبارک باشه بابا امیریل... قول بده بابای خوبی باشی!
امیریل نمیدانست بخندد یا گریه کند:
_ز... زهراسادت... وای... باورم نمیشه!!... دارم بابا میشم؟؟؟
تا خواست چیزی به امیریل بگوید زنگ درب خانه خورد ، زهرا بلند گفت :
_ من باز میکنم .
زیر بهار چادر رنگی اش پناه گرفت:
_ بله؟... سلام خوبی یاسمین عمه... (یاسمین را بغل کرد) قربونت برم .
_ سلام عمه جونممم .
بوسیدش که با دیدن حال زینب، برادرزاده را دنبال نخود سیاه فرستاد .
زینب خودش را در آغوش زهرا پرت کرد و اشک های بی پناهش را سمت زهرا روانه کرد .
_ چیشده زینب؟؟ چرا گریه میکنی!!
_م... محمد.. امین...
هق هق نگذاشت جمله اش را کامل کند؛
زانوهای زهرا بی حس شد و چیزی در خاطرش آیه یأس خواند .
هرچی او و لیلی خواستند دریاچه اشک زینب را مهار کنند نشد .
حتی نمیتوانست حرف بزند و حسابی همه را نگران کرده بود .
با باز شدن در صدای داد محمد مهدی در خانه پیچید .
با صورتی خیس از اشک یقه امیریل را در دستش گرفت:
_ داداش منو جلو چشات... روی دستای خودت شهید شد... تو هیچچچ کارییی نکردییی؟؟؟
_ آروم باش م...
فریاد کشید :
_ ساکت شو... ساکتتت شووو .
پرخاش هایش به دریای اشک های زینب اضافه میکرد؛
زهراسادات زیر پایش خالی شد و از حال رفت .
< من >
_ زهرا...
_ ساکت... باش امیریل... نمیخوام صداتو بشنوم.
سکوت کردم تا آنقدر بگوید تا شاید آرام شود:
_ داداش من... محمد امین از تو کوچیکتر بود... امیریل اون هنوز بچه دومم نداشت... من و محمدامین جونمون براهم در میرفت... اولین نفر به اون گفتم... چه فایده؟... چ... چه فایده که... دیگه قرار نیست... بچه مونو ببینه.
" تمام اینها را در هوای بغض گفت؛ من ابر شدم ، همانقدر سنگین و سیاه اما نتوانستم ببارم . "
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۷ [ خانه حسینی ها] _ امیریل... میخوام یچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت ۵۸
حالا زینب نشسته کنار محمدامینش؛ کنار بابای جنینی که هنوز قلبش شکل نگرفته که عاشق پدرش باشد .
شاید زبانش هم شکل نگرفته تا بابا بگوید .
دست کشید به آن صورت خفته و روح بیدار:
_... محمدم... فکر نمیکردم... فکر نمیکردم ای... اینقدر زود دیر بشه... من اشتباه کردم... من... نمیدونم چرا باور کردم... کلی... کلی برنامه ریزی کرده بودم.. ت... تا بهت بگم... داری دوباره بابا میشی... اگه پسر نشد چی؟... خیالت از چی راحته.... که گذاشتی رفتی... باشه... خوش بگذره... من زینبم دیگه... باید صبر کنم... صبر کنم... تا برگردی.
انگشتش را روی سربند بر پیشانی مردش کشید:
_ مبارکت باشه!... به بچه مون میگم... مثل شبای که نبودیو... واسه یاسمین میگفتم... مامان... بابات رفته با آدم بدا بجنگه... بابات یه قهرمانه... بابات میخواد تو و دخترای مثل تو... توی امنیت باشن... بخواب... خسته بودی... بخواب...
لبخند محوی زد:
_ یادته... شب عروسی؟... حتی عروسیتم نیومدی!... کار برات پیش اومده بود... دامادی که شب عروسیش نبود... بالاخره هرجوری که بود اومدم خونه... غذا پختم... نشستم بازم نشستم... اما هیچ خبری از تو نشد... اذان صبح بیدارم کردی... اعتراف که گرفتم خیالم راحت شد... گفتم فدا سرت که نبودی... اونم که از کادو گرفتنات... یهو بی مناسبت کادو میگرفتی... از اونطرفم یادت میرفت تولدمه.
همانطور که چانه محمدامین را به باد نوازش گرفته بود؛ حس کرد رگ گردنش نبض دارد .
حتما توهم زده! اما حسی میگفت واقعی است و باید جدی اش بگیرد .
نبض دستش را که گرفت با تمام سرعتی که از خود سراغ داشت کمک خواست
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵۸ حالا زینب نشسته کنار محمدامینش؛ کنار ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۵۹
< دانای کل >
[ آزمایشگاه مخفی شرکت المیدا ]
چشد که بازهم پایش به اینجا باز شد؟
دست هایش را به تخت و دهانش را با پارچه بسته بودند .
از مرگ نمی ترسید، مهم نیست چه بلایی سر خودش میاید اما محمدامین امانتی بود!
به هر طریقی میشد باید امانتی را سالم تحویل میداد.
با درد شدیدی که با تزریق آن ماده توسط تیزی لوله به رگش نشست، حالت تهوع گرفت و حس کرد دارد تکه تکه میشود .
با تزریق ماده بعدی تنش رعشه گرفت و بی حس شد .
_ ببرینش .
چه پایان تلخی، دیگر هیچ جنازه ای از او باقی نمیماند؟
محمد؟ محمد امین کجاست .
نگاهش سمت صورت خونی محمدامین کشیده شد .
هردویشان را در یک استوانه می انداختند .
نه! نباید بیهوش میشد .
هنوز جان محمدامین نجات پیدا نکرده .
استوانه ای با جنس شیشه رفلکس که ایده اش زاده ذهن خودش بود!
بدون هیچ ردی؛
ظرف ده دقیقه آب در آن مالامال میشد و شخص درونش خفه شده .
پس از گذشت چند ثانیه و پایان آن بیست دقیقه، اسید کافی بود تا هیچ اثری از آن جنازه نماند .
محمدامین را بغل کرد، شنا سخت اما تنها راه بود .
او نا امید نشده، اما دست و پاهایش چرا!
سست شد و دیگر نتوانست دست و پا بزند .
دیگر نمیتوانست نفس بکشد .
این پایان کار بود؟؟ هاتف در همینجا تمام میشد .
بدون هیچ اثری؟ بچه های محمد امین همینجا یتیم میشدند؟
کاش فقط میتوانست یک آرزویش را برآورده کند؛ نجات محمد امین!
با صدای انفجار و بیرون افتادن از آن استوانه چندی بیشتر مقاومت کرد .
_ هاتف... هاتف داداش صدامو میشنوی؟؟
_ م... محمد... ام... مینو... ببر...
تا خواست نجوای هاتف از چاه دلش کامل بالا بیاید، صدای یکی از کارکنان شرکت آمد:
_ کسی اونجاست؟؟؟
با ضربه ای که به سر او زد بیهوش شد و سمت هاتف دوید بازویش را گرفت:
_ میارمش فقط تو پاشو بریم!
_ نمی... تونم... فلجم... کردن...
تار و پود سبز چشمانش بهم ریخت:
_ چی!!! الان من چیکار....
_ همین... که گفتم... امینو... ببر...
امیریل دست انداخت زیر سر برادرش که اخم کرد و قاطعانه ادامه داد:
_ به... بچه اش... فکر کن... به تو راهیش... امیریل... امین هنوز... بیست و چهار سالش نشده!!... لطفا... منو... نبین... فکر کن همون... دشمنیم که... بهم شلیک کردی...
اشکش روی صورت هاتف چکید:
_ مرد... گنده... داری گریه... میکنی... سعی... میکنم... دووم... بیارم... تو فقط... برو... امیریل وقت نیست .
امیریل تنها آمده بود برای بستن قرار داد ظاهری و سر در آوردن از کارهای شرکت الیاد و المیرا!
محمدامین را بغل کرده بود و مدام صورت هاتف رو به روی چشمانش رژه میرفت .
< من >
[ حال ]
با نوک انگشت به شانه ام میزد و هیچ نمیگفت در مقابل حرف های بی سر و تهش!
هولم داد که چند قدمی عقب رفتم:
_ شانس آوردی داداشم برگشت شانس آوردی امیریل.
خواستم بروم با حرفی که زد دادم را در آورد:
_ مثل داداشت هم قاتلی هم ترسو!
_ از اون وقت تا حالا هرچی از دهنت دراومده بارم کردی هیچی نگفتم اما حق نداری به داداشم توهین کنی .
گردن سیخ کرد:
_ که چی؟؟ مثلا میخوای چیکار کنی؟؟
_ نمیفهمم تو چته لج افتادی با هاتف!!!
مگر میگذاشت از راهروی بیمارستان فرار کنم:
_ چرا لج افتادم؟؟؟ چرا با یه قاتل عملی لج افتادم؟ سواله میپرسی!
_ ساکت شو محمدمهدی هنوز هیچ چیز مشخص نیست بهتره تو این مسائل دخالت نکنی.
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۵۹ < دانای کل > [ آزمایشگاه مخفی شرکت المی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۶۰
< من >
_ هادی... فهمیدم تو تصادف یک سال پیش اون خاکسترا مال کی بوده!
_ چطور؟ کی بود؟
به صدرا اشاره زدم و با عکس توضیح را آغاز کردم:
_ فرزین رادفر متولد ۱۳۳۰ ظاهرا پدر بزرگم کل اموالشو زده به نام فرزین رادفر اونم با پیشنهاد بابام یه شرکت داروسازی زده .
ادامه دادم:
_ به هرحال اون خاکستر ظاهرا عموی ماست که خیلی وقت پیش مهره سوخته شد... گذاشتن عقب ماشین مونو روحمون خبر نداشت .
با تشکری از میز صدرا فاصله گرفتیم:
_ مطمئنم محمد مهدی یه بوهای برده که انقد به پر و پای من میپیچه.
_ امیریل یا واقعی نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی... بابا قضیه فقط و فقط آرزوعه... این بچه از این کارا چه سر درمیاره .
اخم نشاندم به جان صورتم:
_ اولن آرزو خانم دومن برادر من هالو یا لوچ که نیست حسابای قبلیو شرکتو ببینه میفهمه چخبره ... بعدم فعلا به من مشکوکه... مخصوصا با سابقه درخشان هاتف .
_ بابا خودت که میدونی این یه پشه ام نمیتونه بکشه بعد بیاد آدم بکشه... فقط میخوان خرابکاری هاشونو بندازن گردن رفیق من!
قرصم را همراه جرعه آبی فرو بردم :
_ ببین هادی... الان یه عالمه جرم گردنشه... قتل یه پرستار، حداقل همکاری با یه باند جاسوسی حتی اگه جاسوس نباشه ، هک کردن سیستم های ما.
_ این چند ماه نگه داشتنش بخاطر این آخری که گفتی بود دیگه... بقیشم انداختن گردنش قول میدادم .
سرم را روی میز گذاشتم:
_ یک درصد... فقط یک درصد احتمال بده که... درست برعکس باشه!
_ امیریل داری دیوونم میکنی میگم اینجا یکی داره خلاف آب شنا میکنه ، تو گوشاتو توش پنبه کردی و نمیخوای بشنوی واقعیتو ... ازش خبر داری یا نه؟
سرم را کمی بالا آوردم:
_ هادی بفهم موقعیت منو... من نمیتونم یهو به یکی ظن بزنم .
_ آفرین باریک الله پس به هاتفم ظن نزن... اگه عرضه ی پیدا کردن جاسوسو نداری .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۰ < من > _ هادی... فهمیدم تو تصادف یک سا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۶۱
وارد اتاق محمد امین شدم، با دیدنم خواست بشیند که جلویش را گرفتم:
_ سلام آقا!
_ علیک سلام... آقا آقا نکنیا من امیریلم... محمدامین چند تا سوال ازت دارم .
زخم گوشه ابرویش آن موقعه، علت بیهوشی اش بود:
_ چیشد که اصلا زخمی شدی؟
_ اتفاقی هاتفو دیدم... هم کلام شدیم نمیدونم یهو چیشد یه ضربه خورد به سرم که از هوش رفتم... فکر کنم چند بار بهوش اومدم اگه اشتباه نکنم شبیه به یه آزمایشگاه بود .
کنارش نشستم روی صندلی:
_ برآمدگی عجیب غریبی رو بدنت نداری؟
_ نه... امیریل ببخشید نمیخوام دخالت کنم... اما... اما الیاد جاسوسه... دوست داری خواهرت با یه جاسوس بره زیر یه سقف؟...
سرم را به دیوار تکیه زدم:
_ محمد امین داداش نگاه کن... تو خودتو بزار جای من... ببین این وسط من باید کیو بگیرم... خودم اون آدم سابق نیستم... یه عالمه جرم انداختن گردن هاتف نمیدونم واقعا این کارو کرده یا نه... نمیدونم زنده است یا نه... از اون طرف قضیه آرزو و محمدمهدی... زهرا سادات که هنوز باهم سر سنگینه... خدا رو شکر قضیه تو فقط تموم شد .
_ تو بهتر از اون آدم سابق میشی فقط یه مدت خودت باش و خدای خودت... هاتف دونسته و ندونسته اگر واقعا گناهکاریه که پشیمون نیست باید مجازات بشه اگرم واقعا بی گناهه کمکش ثابتش کنه... محمد مهدیو این چند وقت شناختم ازش ناراحت نشو بعضی وقتا خیلی شلوغ میکنه و حرفای چرت و پرت میزنه اما چیزی تو دلش نیست ، میخوام از دست کارا و حرفاش ناراحت نشی... زهراسادت ام اگه قلقلش دستت نیومده دیگه متاسفم... به هرحال تا روح و روان خودتو درست نکنی هیچ کاری از پیش نمیتونی ببری مدام تو بنبستی!
لبخندی زدم و دستش را فشوردم:
_ حرفات درسته... آره من روح و روانم بهم ریخته... خودمو گم کردم... یه وقتایی خوبم یه وقتایی بد... نمیدونم چمه... دنبال یچیزیم که نمیدونم چیه .
_ اصلا تو با خواهرت حرف زدی؟
همان ثانیه "نه" کادو پیچی به دستش دادم:
_ خسته نباشی... پس چطور میخوای بفهمی چی تو دلشه؟ میگه نه توام هی میگی نه... خب بپرس چرا نه .
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶۱ وارد اتاق محمد امین شدم، با دیدنم خواست
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖پارت۶۲
_ آوا آوااا دِ میگم وایسا!!! مگه با تو نیستم؟؟؟
آوا جیغ جیغ کرد:
_ دست سرم بردار ولم کنننن... فقط تمومش میکنیم، الیاد فکر کردی من احمقم؟؟؟ برو همون دخترای احمقو چیز خور کن .
_ به داداشت هیچی نمیگی وگرنه یکاری میکنم زنم شی دادگاهم به دادت نرسه .
پای الیاد را لگد کرد و دوید :
_ من آوام آوا نه هالووو.
_ دختره ای... هوففف .
پایش را روی پدال گاز فشار داد:
_ عشقم و عزیزمات بخوره تو سرت بیریخت... همه چیو میزارم کف دست امیریل... وایسا وایسا پسره ای... چقد من احمق بودم که فکر میکردم تو عاشقمی... اه... چرا دارم گریه میکنم ها؟؟
متوقف شد و سرش را روی فرمان ماشین گذاشت .
" چقدر امیریل گفت فرمان دلت را به هرکسی نده؛ فکر کن بعد انتخاب کن .
چقدر گفت قلبت را کمی عقب بران و بگذار به تصمیم عقل تسلیم شود .
الیاد لباس هام رو کوتاه و تنگ ، چشم و گوش هامو بست بعدم به بهانه معرفی کردنم بعنوان عشقش به تمام دنیا عکسامو میزاشت تو صفحه اش .
روسری شد شال ، شال شد مینی اسکارف و تهش همان هم افتادم افتاد!"
[ بیمارستان ]
_ یاسی... یاسی... خ... خودتی؟؟
دست هاتف را فشورد:
_ جانم آره خودمم رو خودت فشار نیار... داری میلرزی!...
_ ... ک... کمکم... کن... ا... اگه.... اینجا بمونم... همینجا... همینجا میکشنم... دیگه به زندان... نمی... رسم....
داشت اشکش درمیامد:
_ تا کی فرار کنی؟؟ هاتف بسه دیگه داداشت میخواد بهت کمک میکنه مگه در و پیکر نداره که بخوان تو رو بکشن .
_ ت... تو آوین... داشتن... میکشتنم... ب... نظرت تو... تو زندان... نمیکشنم؟... آره... اعدامم... میکنن...
ملتمسانه گفت :
_ هاتف لطفا استراحت کن... حالت خوب نیست داری هذیون میگی .
_ المیرا... اگه کمکم نکنی... خودم میرم... اصن این آخرین باره... ف... فقط کمکم کن .
.
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖پارت۶۲ _ آوا آوااا دِ میگم وایسا!!! مگه با تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ طیران ﴾94
🔖قسمت۶۳
وقتی که صدای ایست قلبی برادرم را شنیدم، دنیای اطرافم به یک دریا از تاریکی و ناامیدی تبدیل شد.
هیچ صدایی جز صمت و نابودی نشانهی زندگی عزیزم را نمیشنیدم .
همه چیز به ناپدیدی میرسید و من در عمق بخش ممنوعه دریای تنهایی و درد غرق میشدم.
نفس کشیدنم سنگین و نامنظم شده بود و هیچ صدایی جز ضعف صدای صمت به گوش های خسته و ناتوانم نمیرسید.
احساس میکردم که دستهایم ناتوانند، بیحرکت و بیقدرت مانده ام ببینم میخواهد برود؟
با دیدن تختی که حامل تن بی جانش بود و میبرندش فریادهایی از دل تنهایی و ناتوانی میزدم.
چشمانش را بست؟ سرد شد نه فقط با من بلکه با دنیا؟
< دانای کل >
[ بهشت زهرا ]
درست روز چهلم پدرش رفت؟
خاطرات مدام جلوی چشمان امیریل رژه میرفت؛ اصلا نمیفهمید چطور جواب تسلیت ها را آنهم با چه صدایی میدهد .
امیریل جواب پشت خطی اش را داد:
_ الو سلام... شما؟
+.....
_ بله... خودم هستم... برادرشونم...
+.....
با حرف هایی که در گوشش گردید و زیر پایش خالی شد ، محمدامین سمتش دوید:
_ امیر... امیریلللل... خوبی؟؟
گوشی اش را از روی زمین برداشت و مکالمه را تکمیل کرد .
دیگران روی زمین درازش کردند و گردش حلقه زدند؛ هرکسی تجویزی میکرد و او نمیتوانست نفس بکشد.
آلا روز های آخر وضع حملش بود و مبین مدام توصیه میکرد:
_ چقدر گفتم نیا چهلم... خب قربونت برم مجبوری الان تو با این وضعت هلک و هلک بلند شی بیایی... خب زنگ میزنن آمبولانس دیگه!
آلا به سختی کنار برادرش نشست:
_ مبین دو دقیقه غر نزن... تا آمبولانس بیاد خدایی نکرده از دست میره... دورشو خلوت کنید لطفا!
آرام قلب برادرش را ماساژ داد اما باز دریچه ای برای نفس باز نبود:
_ امیریل امیریل داداش صدامو میشنوی؟؟... ببین سعی کن آروم نفس بکشی خب؟
محمدامین گوشی امیریل را قطع کرد و بهم ریخته حال مرد رو به رویش را درک کرد؛ چطور بگوید اینجا که جایش نبود!
#ادامه_دارد...
✍🏻 ماحدا
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺