بچه شوخ طبعی بود.
اهل دزفول.
فرمانده بود.
موشک خورده بود به خانهشان و همه شهید شده بودند. یکی رفته بود خبر بدهد، کلی در مورد شهادت و فضیلت آن سخنرانی کرده بود. طرف هم طاقتش طاق شده بود، گفته بود: "اصل حرفتو بزن." جواب داده بود که:"خانوادهات توی موشک باران مجروح شدهاند و باید برگردی دزفول."
- خب از اول بگو. فکر کردم شهید شدن. اینجوری حرف میزنی کار دارم، باید بمونم.
- راستش زخمی نشدن، شهید شدن.
- خوش به سعادتشون؛ حالا دیگر اصلاً برنمیگردم. نمیتونم برگردم.
▪︎
برهم نگشت، هیچ وقت.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
🍂