🍂 ماجرای پسرش را می‌گفت، ریز ریز گریه می‌کرد. شهادتش را دیده بودند اما خبری از جسدش نبود. همانطور که تعریف می‌کرد دو تا بچه از سر و کولش بالا می‌رفتند. پرسیدم "اینا کی‌ند؟" بچه‌های پسر بزرگش بودند. اسیر بود. اصرار می‌کرد شربت بخوریم، رویمان نمی‌شد. تعارف کردیم خودش هم بخورد. روزه بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂