🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۶ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سرهنگ دوم ستاد ثامرا احمد الفلوجی من فرمانده گروهان سوم تانک لشکر سوم بودم. در واقع لشکر سوم یکی از لشکرهای طلایی ارتش عراق به حساب می آمد. من از فرمانده لشکر سؤال کردم: آیا عملیات آغاز شده است؟ گفتم: بله؛ رهبری خواستار بازپس گیری همه سرزمینهای غصب شده است. پرسیدم آیا اهداف دیگری هم وجود دارد؟ گفت: بله؛ ارتش ما مأموریت آزادسازی دارد و برای ایجاد یک کودتای نظامی در تهران تلاش می‌کند. حداقل ما تلاش می‌کنیم تا ایران را به چندین دولت کوچک در جنوب، شمال و مرکز تقسیم کنیم و نسبت به جدا شدن منطقه خوزستان بیشتر علاقه مند هستیم. تانکهای ما اول صبح به حرکت در آمدند. سربازان نسبت به آنچه در اطرافشان می‌گذشت مات و مبهوت بودند. آنها این حوادث و عکس العمل‌ها را قبول نداشتند اما واقعیت این است که سربازان ما مهره های شطرنجی هستند که سرانگشتان افسران، آنها را به حرکت در می آورد و برای آنها فقط شکم و شهوت مطرح است. تانکهای ما کم کم از مرزهای بین المللی گذشتند. روستاهای بی پناه اهداف استراتژیکی تانکها و توپخانه های ما شده بود. همه مردم در حالی که ترس و وحشت تمام وجودشان را فرا گرفته بود فرار می کردند و فریاد می زدند، عراقی ها... عراقی ها...... فرمانده لشکر دستور داد افراد غیر نظامی را با تانک هدف قرار دهند. ما ادعای بندگی و عبودیت می‌کنیم اما در پشت سر خود شمشیرهای زهرآلودی برای ضربه زدن به مردم بی گناه مخفی کرده ایم. به راننده گفتم همینجا توقف کن، تیراندازی نکن. پس از لحظه ای آمد و گفتم جناب سرهنگ، جناب بی سیم چی فرمانده لشکر می‌گویند چرا دستور توقف دادید؟ دچار وحشت شدم جوابی نداشتم که بگویم و فقط گفتم: مجدداً تیراندازی را آغاز می‌کنیم. روستا به دیار اشباح تبدیل شد. ستونهایی از دود به هوا بلند شده بود. صدای انفجار از هر طرف به گوش می‌رسید. فریاد و ناله از هر طرف بلند بود. جنازه افراد ناشناخته در گوشه و کنار پراکنده شده بود. در این حال از میان دود و آتش مردی با ابهت به ما نزدیک شد و با صدای بلند گفت: ای ستمگران ای بزدلان چه می‌خواهید؟ به خاطر دارم که سرگرد اسماعیل مخلص الدلیمی فرمانده گردان اول لشکر سوم شدیداً تحت تأثیر ارزشهای حزبی بود و از طرفداران سرسخت آن به حساب می.آمد. نامبرده با تانک به سوی آن پیرمرد بزرگوار رفت. پیرمرد خواست از این وضعیت نجات پیدا کند و با قدرت هر چه تمام شروع به دویدن کرد، اما نتوانست و بر روی زمین افتاد و شروع به غلتیدن کرد. صدای فریاد او صفیر گلوله ها را می شکافت. در این هنگام تانک پیکر شریف او را بلعید و آن پیرمرد آزاده به مشتی گوشت و خون چسبیده به زمین تبدیل شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂