#سرگذشتپریچشامو محکم بستم و از خدا خواستم کمکم کنه ، آروم چند قدمی برداشتم، باورم نمیشد تونستم با این کفشها راه برم، اما یکم لنگ میزدم و آهسته قدم برمیداشتم !
خوشحال به بی بی گفتم : من آماده ام .
بی بی لبخند تلخی زد و گفت :
بریم دخترم .
دور تا دور کلبه رو نگاه کردم و به خاطراتی که توی این یک سال داشتیم فکر کردم .
بی بی هم بهتر از من نبود میدیدم چشمش همش به اطراف میچرخه و اشک هاش رو با گوشه ی چارقدش پاک میکنه در کلبه رو بستم و همراه بی بی به سمت آینده ای که مبهم بود به راه افتادیم.
مردم ده با غرور و پیروزمندانه رفتن مارو تماشا میکردند ، ازشادی اونها دل من میگرفت و غمی جدید جوانه میزد راه رفتن با کفشها برام سخت بود و حرکتمون رو کند کرده بود ، بی بی با مهربونی همگام با من راه میومد و مدام تشویقم میکرد هزار بار بخاطر وجود بی بی توی زندگیم از خدا تشکر کردم . یک ساعتی بود که در حال راه رفتن بودیم، تقریبا از ده دور شده بودیم از هوا معلوم بود که چند ساعتی از ظهر گذشته و هنوز ما
نمیدونستیم قرار کجا بریم، بی بی میگفت باید تا جایی که میتونیم از ده دور شیم و به روستای دورتری بریم چون مردم ده ما با مردم دههای اطراف دوست بودند، پس باید جای دورتری میرفتیم که ناشناس باشیم .
بعد از طی مسیری که برای من خیلی خسته کننده بود ، زیر درختی اتراق کردیم تا چیزی بخوریم، کمی از نونی که در بقچه گذاشته بودم رو در آوردم و مقداری آب روی اون پاشیدم تا نرم ، بی بی به درخت تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود ،
بشه
دقیقا میدونستم بی بی داره به چی فکر میکنه
بعد از چند دقیقه صداش کردم :
بی بی بیا یه چیزی بخوریم و راه بیفتیم
آهی کشید سرش رو بلند کرد و گفت:
گشته ام نیست دختر جان ، تو بخور !
من گفتم:
باشه پس منم نمیخورم !!!!
شروع کردم به جمع کردن بقچه که بی بی
گفت:
از دست تو پری، جمع نکن منم میخورم، کمی نون خوردیم و
دوباره راه افتادیم . سکوتی که بینمون بود راه رو خسته کننده تر میکرد ، روبه بی بی
گفتم :
حوصلم سر رفته یه چیزی بگو ، بی بی شروع کرده به خوندن .
مگردان روی خود ای دیده رویم
به من بنگر که تا از تو برویم
ات
سبوی جسمم از چشمه پر آب است
#تجربه#واقعی