♥️. یک هفته به سرعت گذشت و پدر و مادرم از هم جدا شدن... جدا شدنی که موهای پدرم رو یک روزه سفید کرد... کم پیش میومد پدرم گریه کنه اما اونروز تا خود صبح بیصدا اشک ریخت... اونشب به خاطر حال دل پدرم و برادرم پیششون موندم ولی هیپکدوم آروم و قرار نداشتن... مادرم بعد از جدا شدن به خونه دوستش رفت تا روزهای آخرش رو اونجا بمونه... چتد روز بیشتر به رفتن مادرم نمونده بود... موهای پدرم رو نوازش کردم و گفتم: خودم پیشتم آقاجون توروخدا کم غصه بخور... گفت: نمیدونی با چه مصیبتی بهش رسیدم... عاشقش بودم... گفتم: چرا باهاش نرفتید؟ گفت: تمام زندگی من اینجاست دخترم من تحمل غربت رو نداشتم... ولی اون حاضر نشد بخاطر من اینجا زندگی کنه و رفت... گفتم: کاش یروز برگرده... گفت: طوبی دیگه برای من برای همیشه تموم شد قصه عشق منو مادرت یه افسانه بود که تموم شد... چشامو بستم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم ولی اشکام سمجتر از اونی بودن که بشه جلوشو گرفت...