ادامه .... ♥️ ولی من دلم گواه بد میداد... گفتم: اجازه نداری بری... داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین... تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات... نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میپسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم... گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیدن میبرن... ببرنت آبرومون میره... گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم... گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری... با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش... وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود... گفتم: مراقب خودت باش... جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم... نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت... سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر... گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد... و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...