♥️. عصبی بودم از دست خیره سری های نازنین خیلی عصبی بودم... رو به فرهاد گفتم: چرا بهش هیچی نمیگی دیگه پررویی رو از حد گذرونده... فرهاد اخمی کرد و گفت: به وقتش میفهمم داره چیکار میکنه... یکروز تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره... همینکه خواست بره بدون مخالفت بهش گفتم: میری فقط زود برگرد دخترم... نازنین باشه ای گفت و دوید سمت در خروجی... چادرم رو سر کردم و آروم از در خارج شدم... با فاصله ازش راه افتاده بودم و با دیدن چیزی که روبروم بود شاخام زد بیرون... نازنین تو ماشین یک مرد سن دار نشست و بعد از روبوسی حرکت کردن...