🤝♥️ موهای نم دارم رو خشک کردم و گفتم: خبر خوبت چی بود؟ گولم که نزدی؟ -از اون حرفا بود ماهی خانوم! معلومه که نه! یکم مکث کرد و گفت: مدرسه ثبت نامت کردم! بری درس بخونی، اگرم برگشتیم روستا؛ خودم یادت میدم هر سری میارمت امتحان بدی! شوکه گفتم: را... راست میگی؟! -ای بابا! دروغم چیه دختر؟! خوشحال شدی؟! ذوق زده گفتم: وای خدا، فکر میکنم خوابه! بغض کردم و گفتم: فکر میکردم دیگه روی درس خوندن رو نمی‌بینم! -گریه نکن واسه بچه ام خوب نیست مشتی به شونه اش زدم و گفتم: چه هولی مَرد! کو بچه؟! -جلو جلو میگم که حواس جمع باشی! با خنده سر تکون دادم و گفتم: حالا درسم چی میشه؟ باید از کی بخونم؟! -کتاب میگیرم برات، باید زودی شروع کنی که به امتحانا برسی. سر تکون دادم و باشه ای گفتم، خدا می‌دونه چقدر شور و شوق داشتم واسه مدرسه و درس خوندن؛ دوست داشتم وقتی درسم تموم شد کسی بشم واسه خودم، چیزی از دیار کم نداشته باشم. با شوقی که داشتم رفتم تو آشپزخونه و غذایی سر هم کردم و باهم خوردیم، ازش پرسیدم: صبح کجا بودی؟ -دنبال کارام، یکمم به خودم رسیدم به چشم بانو بیام. سر تکون دادم و گفتم: بعد برگشتی خونه و منُ زهره دَر کردی؟! +من اگه تورو حرص ندم که روزم شب نمیشه که!* فردای اون روز باهم رفتیم بیرون برام کتاب گرفت و چند جا رفتیم واسه خرید و لباس؛ انقد خرت و پرت برام خرید که دستامون پر شد، تهشم گفت: تو این چند وقت فرصت نشد چیزی برات بخرم، قولمم نتونستم عملی کنم! اگه با چاقو خط خطیم نمیکنی بگم که عملیش کردم دیگه! منظورش به اون دو دست لباس بود، عوض اون برام چندین دست لباس خریده بود که واسه تک تکشون ذوق داشتم. یک هفته ای گذشته بود، همه چی خوب بود، صبحا دیار و افشار بیرون میرفتن دنبال کارشون، ظهر که برمیگشت یکی دو ساعتی از درسا واسم می‌گفت و هر چند روز هم می‌بردم بیرون، تو این مدت طوبی خانوم هم هر از گاهی میومد و بهمون سر میزد. اوضاع زندگی به کام بود و دیار هر روز از بچه می‌گفت، میترسیدم از پس بچه برنیام، هر چند که همسن و سال های من دو سه تا بچه قد و نیم قد داشتن اما من میترسیدم به سرنوشت مادرم دچار بشم و سر زا بمیرم! هر دفعه که دیار حرف از بچه میزد در ظاهر می‌خندیدم اما تو دلم آشوب میشد! عصر یه روز بارونی بود دیار از صبح که رفته بود برنگشته بود و وقتی برگشت از سر و روش آب چکه میکرد، دستی بین موهای خیسش کشید و گفت: ماهی جمع کن وسیله های ضروری رو فردا صبح برمیگردیم آبادی! -چرا چیشده؟! -خبر دادن حال آقام خوب نیست، شاهرخم نیست که کمک حال باشه، باید برگردم و باشم. -ای وای! چش شده احمد خان؟ اونسری که اومده بود خوب بود حالش! -نمیدونم! فقط جمع کن که وقت نیست، زیاد بار و بندیل نبندی ها! چشمی گفتم و رفتم تو اتاقمون، از هر لباسی چند تا برداشتم و بقچه پیج کردم، حسابی به شهر و شهر نشینی عادت کرده بودم و دلم نمی‌خواست برگردم به عمارت و پیش یکی مثل خدیجه خانوم!