#سرگذشتپری
خوشحال شدم و گفتم :
مرسى علم تاج خانم ، دست شما درد نکنه
علم تاج چادرش رو سر کرد و گفت :
پولشو ، آخر ماه ، برام بیار .
مات و مبهوت نگاهی به علم تاج کردم و گفتم : چی ؟ اما ... اما ما که نمیتونیم !
علم تاج همون طور که به سمت در می رفت گفت
باید قبل از اینکه میرفتی سراغ وسایل من به این چیزا فکر
میکردی و از خونه بیرون رفت و در رو روی هم کوبید وسط حیاط وایساده بودم و از غصه دلم میخواست تشت رو وسط حياط بكوبم ، فریده کنارم اومد و گفت _دختر من که بهت گفتم کاری داشتی بیا به من بگو .
:
سوسن با تاسف سرش رو تکون داد و گفت :
فریده جان من از دیروز ده بار ،بهش اخلاق گند علم تاج رو گوشزد کردم. دختر هر چی خواستی بیا در خونه ماها !! ناخودآگاه قطره اشکی روی صورتم چکید ، با گوشه روسری اشکم
رو پاک کردم و گفتم : آخه من نمیدونستم !!
سوسن خانم تشت رو از دستم گرفت و گفت :
حالا دیگه گذشته از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن ، الان
هم بيا برو لباساتو پهن کن .
سوسن
تشت رو کنار حوض گذاشت و به مطبخ رفت
فریده هم با صدای گریه نوزادش ، دوید و به اتاقش رفت . ناچار به سمت لباس ها رفتم و دوباره اونها رو آب کشی کردم ، نمی دونستم لباسها رو کجا پهن کنم، یعنی می ترسیدم جایی پهن کنم که مال علم تاج باشه ! وسط حیاط وایساده بودم و به دورتا دور نگاه می کردم ، هیچکس توی حیاط نبود تا ازش کمک بگیرم، دستهام یخ زده بود لباسها رو لب حوض گذاشتم و به اتاق برگشتم تا کمی گرم بشم، زیر کرسی نشسته بودم که صدای
علم تاج بلند شد :
کجایی پری ؟ بیا ببینم !
#تجربه
#واقعی