#سرگذشتپری
کاری که علم تاج گفته بود رو انجام دادم ، دست هام از یخی برف قرمز قرمز شده بود، دوباره جلو در اتاق علم تاج رفتم و در زدم ، علم تاج بیرون اومد و پرسشی نگاهم کرد
گوشه حیاط رو نشونش دادم و گفتم : کاری که گفته بودید رو انجام دادم، کار دیگه ای ندارید علم تاج نگاهی به جایی که نشون داده بودم کرد و گفت : نه ، از این به بعد هم برای کار کردن نیا جلو اتاقم ، اگه خودم کاری داشتم صدات میزنم !! چشمی گفتم و به اتاقمون رفتم کمی زیر کرسی نشستم و خودم رو گرم کردم حوصله ام خیلی سر میرفت . بلند شدم و جاروییکه سوسن بهمون داده بود رو بردم شستم و اتاق کوچیکمون رو جارو زدم. یهو یادم افتاد که توی انباری چند تا جعبه ی کوچیک چوبی دیدم. با ذوق بلند شدم و روسریم رو سرم انداختم و به سمت اتاق علم تاج رفتم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم . علم تاج ، لا اله الا الله بلندی گفت و در رو باز کرد.
با دیدن من نفسش رو با حرص بیرون داد گفت: چی میخوای دختر ، کلافم کردی ؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید علم تاج خانوم ، یه چیزی ازتون میخوام . علم تاج ، چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو تکونی داد . ادامه دادم:
امروز که دنبال تشت تو انباری میگشتم سه، چهار تا جعبه ی چوبی دیدم، خواستم ببینم اگه اونا رو لازم ندارید، من بردارم و لباس هامون رو توش بچینم علم تاج ، اخمی کرد و گفت :
من دنیایی وسایل تو اون انباری دارم، برو همش رو بردار . اصلا پاشید بیاید تو این اتاق زندگی کنید !! از دیروز که اومدید اینجا ، بلای جون من شدین ! بعد با خودش گفت:
- آخه زن حسابی ، دلت به چی میسوزه ، اگه یه کلام دیروز میگفتم اتاق خالی ندارم، امروز انقدر عذاب نمی کشیدم .
ننه ی خدا بیامرزم خوب حرفی میزد :
نه خلاص ، آره بلاس !!!!
خنده ام از روی لبام جمع شد و رو به علم تاج گفتم :
ببخشید دیگه نمیام جلو در اتاقتون...فقط به بی بیم چیزی نگید.
#تجربه
#واقعی