از اینکه باردار بودم هم خوشحال بودم هم ناراحت !!! رو به طاهره خانم کردم و گفتم : شاید رقیه خانم اشتباه میکنه !!! طاهره خانم اخم ریزی کرد و گفت وا ، چرا اشتباه کنه خدا رو شکر نه هادی من مرد نیست و نه تو نازایی !!! دیگه حرفی نزدم و وارد خونه شدیم همه اومده بودن و از توی اتاق صدای بگو و بخندشون شنیده میشد . طاهره خانم اول به سمت اتاق بی بی رفت و ازش مژدگونی گرفت و بعد با هم به سمت اتاق من رفتیم . توران شهین و مهین و شهناز توی اتاق بودن. هادی همزمان با ما وارد اتاق شد. طاهره خانم کل میکشید و بعد به سمت هادی رفت و بوسه ای به صورتش زد و گفت : چشمت روشن مادر ، عروست حاملس !!! هادی با خوشحالی منو نگاه کرد . نگاهم رو از هادی دزدیدم . همه به من تبریک گفتن و شهین قربون صدقه ی بچه ای که هنوز دنیا نیومده میرفت . چادرم رو از کمرم باز کردم و به مطبخ رفتم . هادی با عجله پشت سرم وارد مطبخ شد و گفت : مامانم راست میگه پری !!! من دارم بابا میشم !! دلم نمیخواست با هادی حرف بزنم. سفره رو برداشتم و به سمت اتاق راه افتادم . هادی حرفی نزد و وارد اتاق شد و بالای اتاق نشست . با کمک دخترها سفره رو پهن کردیم و نهار رو خوردیم . طاهره خانم اجازه نداد من کاری کنم و کارها رو به شهناز و مهین سپرد, برای شام آبگوشت بار گذاشتیم . هادی توی فکر فرو رفته بود و با کسی حرف نمیزد. موقع شام ، شوهر خواهرهای هادی هم اومده بودن و تقریباً اتاق ما از مهمون پر شده بود. اونشب به خوبی و خوشی و بدون حرفی تموم شد و همه به خونه هاشون رفتن . هفته تقریبا دو بود که با هادی حرف نمیزدم و جای خوابم رو ازش جدا کرده بودم یک روز ظهر که هادی از سر کار برگشت توی دستش کلی وسایل بود و برای بچه کلی لباس و اسباب بازی خریده بود. با دیدن وسایل ذوق کردم و تمام لباسها رو توی بغلم گرفتم. هادی خنده ای کرد و نزدیکم شد و منو بوسید و گفت : _میدونم ازم دلخوری ، منو ببخش پری!! قول میدم از این به بعد بهتر رفتار کنم و دل تو رو نشکنم !!! هادی ازم معذرت خواهی میکرد . ذوق هادی برای بچه ، غیر قابل وصف بود و همین کارش منو دوباره به زندگیم دلگرم کرد . روزها میگذشت و من ویار خیلی بدی داشتم و نمیتونستم به کارهای خونه ام برسم . طاهره خانم برای اینکه من بیشتر استراحت کنم اکثر روزها غذا میپخت و برامون می آورد. بی بی هم اکثر کارهای خونه رو انجام میداد و وقت هایی که بیکار بود برای بچه لباس میبافت