- من نزدم، دیدی که خواب بودم! - پس ما تو خونه امون روح و جن داریم، اونا رد تماس میزنن. به مسخره گرفتم و گفتم: - آره فکر کنم! - باشه!‌ سرم و رو بالش گذاشتم که گفت: - از این‌ به بعد روحا و جنا پاشونو از حدشون فراتر بذارن بد میبینن! بی توجه بهش دراز کشیدم و چشمام و بستم، خودم و کلی ملامت کردم، حسابی گند زده بودم، ولی پر از حرص با خودم گفتم تا اون باشه وقتی دارم با موبایلم صحبت می کنم گوشی رو از دست من نکشه! * چهار روز گذشته بود، کارن جز برای خوردن ناهار و شام خونه‌نمی اومد و باید بیشتر وقتم رو تنهایی سر می کردم، گرچه بود و نبودش فرقی نمی کرد مثل دوتا هم خونه بودیم، وقت خواب فقط رختخوابمون یکی بود، یکی این سر تخت و یکی اون سر تخت! از شب اولی که کارن گوشی و اونجوری از دستم کشید، دیگه جرات این که تماس های احسان رو جواب بدم نداشتم! می خواستم بهش بگم که دیگه به من فکر نکنه، اما همین رو هم نگفتم، دلتنگ پدر و مادرم بودم و با اون حال افتضاحی که داشتم نمی تونستم از خونه بیرون برم. توی همین فکرا بودم که زنگ خونه به صدا در اومد، فکر کردم کارنه، جلو رفتم و چیزی تو تصویر آیفون ندیدم، دوباره زنگ خورد، گوشیم از اون طرف به صدا دراومد، به سمت گوشیم رفتم، تماس از پدرم بود، سریع تماس رو وصل کردم. صدای پدرم تو گوشم پیچید. - سلام بابا چطوری؟ خوبی؟ خوب این طرفا نمیای، دلت واسه ما تنگ نمیشه نه؟ یه گوشم به صدای پدرم و یه گوشم به زنگ خوردن مکرر آیفون بود. پدرم گفت: - چرا در و باز نمی کنی دختر؟، آیفون سوخت که! سریع به پیشونیم کوبیدم، کاش زودتر گفته بود که اونی که پشت درِ پدرمه! آیفون رو زدم و گفتم: - ببخشید، زدم الان، بفرمایید داخل! بعد تماس رو قطع کردم و چادر گُلداری رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم، چیزی نمونده بود که به در آسانسور برسم که با دیدن احسان که تلو تلو میخورد جیغ زدم و خودم رو عقب کشیدم‌‌.