- من گرسنه‌نیستم! با نگاش برام خط و نشون کشید و گفت: - می دونی من چقدر از تو یه دنده ترم!پس حرف نزن و غذاتو بخور! به زور و اجبار برای خودم لقمه گرفتم و با اکراه دو لقمه خوردم و از جام بلند شدم، به سرویس رفتم و وضو گرفتم و وارد اتاق خواب شدم، در رو پشت سرم بستم و سجاده پهن کردم، دلم اندازه ی دنیا گرفته بود، حقیقتی که در مورد کارن فهمیده بودم بغض رو چند ساعتی مهمون گلوم کرده بود، الان وقتش بود که خودم رو از حصار این بغض آزاد کنم. سرم روی مهر فرود اومد و اشکام ریختن، دیگه خسته شده بودم، دلم یه زندگی آروم می خواست، یه خورده که خودم و خالی کردم، سرم و بلند کردم و با دیدن کارن کنار سجاده ام زود اشکام و از روی صورتم‌پاک کردم‌. - چرا گریه می کنی؟ پر از حرص خیره ی چشماش شدم و گفتم: - معلوم‌نیست، از دست تو به ستوه اومدم. بر اثر بغض صدام لرزید. - قلبم از دست کارای تو درد می کنه، چرا باهام این کارو می کنی؟ چرا نمیذاری یه نفس راحت باشم؟ برو خارج، برو همون جایی که بودی،شاید این طوری کمتر درد بکشم. خودشو جلو کشید، بی اختیار عقب رفتم و گفتم: - به من نزدیک نشو! ولی اون جلوتر اومد و نذاشت بیشتر عقب برم و گفت: - نمی تونم! - بازی جدیدته نه؟ خسته نشدی؟ من خسته شدم کارن! اشکام دیدم و تار کرده بودن که سرم و تو آغوشش گرفت و دست پشت کمرم کشید و با لحن پشیمونی گفت: - بازیت ندادم زهرا، آخه چرا خودتو اذیت می کنی؟ من اونقدرام که تو فکر می کنی آدم بدی نیستم!