تو سرویس یه کمی الکی طولش دادم، وقتی وارد هال شدم نبود، تو اتاق خواب رفتم و دیدم که‌ پشتش بهمه، با فاصله ازش دراز کشیدم، این شب ها که دستم و می گرفت تا بخوابم، بهش عادت کرده بودم، با این که تو پَرش زده بودم دوست داششتم برگرده و دستم و بگیره! نفس عمیقی کشیدم، دستش تکون خورد، از روی پهلوش بلند شد و روی گوشش گذاشت. چشمام و بستم تا بخوابم، ولی خوابم نمی برد، هم حرفهای کارن نمی ذاشت بخوابم احساس کردم که سمتم برگشت، دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم شم، برای همین همونطور بی حرکت با چشمای بسته خودم و به خواب زدم که صداشو بالاخره شنیدم. - بیداری؟ چیزی نگفتم که حرکت دستاشو بین موهام حس کردم. - می دونم بیداری! وقتی بینیم و گرفت و کشید، چشمام و باز کردم و صورتم و عقب کشیدم، در حالی که با دستام صورتم و می پوشوندم طوری رفتار کردم که انگار خواب بودم. - ولم‌کن خوابم میاد! ولی اون خودشو جلو کشید و گفت: - چون حالم و بد کردی، نمیذارم بخوابی! دستام و برداشتم و تو این فاصله ی نزدیک به چشماش زُل زدم و اون گفت: - راست گفتم بهت، باورم کن، باشه؟ و صبح روز بعد شروع جنگ روانی بود، کارن هنوز خونه بود که زنگ در و زدن، از چشمی به بیرون نگاه کردم و با دیدن المیرا خودم رو باختم، کارن در حالی که‌ می پرسید ازم کیه، من رو پس زد تا از چشمی نگاه کنه!