#سرگذشتکارن
- کارن فرق کرده، اونی نیست کهمیشناختی!
پدرم دستشو جلوم گرفت تا دیگه حرف نزنم و گفت:
- دیروز دم در خونه بهم ثابت شد که همون کارن عوضی که بوده هست، بعدشم تو چقدر ساده و بدبختی دختر، یه روده ی راست تو شکم این مرد نیست، عین همون پدر خارجیش میمونه، اینا همش فیلمشه، تو چطور باور کردی که اون میتونه تغییر کنه، اونم به این زودی!
و من بی اختیار توی فکر فرو رفتم، دلمنمی خواستم حتی ذره ای نسبت به کارن شک داشته باشم، ولی جمله ی پدرم که اون نمی تونست به این زودی تغییر کنه من رو متاثر کرد، ولی زود با خودم گفتم برای چی باید نقش بازی می کرد؟ حالا کهپدرم همه چس و فهمیده چرا پشت تلفن باهام اینطوری حرف زد، اگه دور بودن از من براش مهم نبود چرا همون موقع که پدرم من و به اینجا آورد پشت سرمون اومد تا با پدرم حرف بزنه؟ چرا ویشب بهمپیام داد که بدون من خوابش نمیبره؟ اگه از خداش بود، زنگ نمی زد، پیام نمی داد، حتی عمه رو نمی فرستاد، اگر هم حرف پدرم حقیقت بود باید دلیلی می بود، اون دلیل چیه؟
پدرم مهلت نداد تا من چیزی بگم، بلند شد و بیرون رفت، دلم از این که این طوری بهم ریخت گرفت، اونم تقصیری نداشت، پدرم بود و عاشقم، می دونستم به اندازه ی کافی ذهنش درگیر هست، نمی خواستم بیشتر از این آزارش بدم، پس بیرون نرفتم، به جاش تو اتاقم رفتم و پرده کشیدم و با غصه نگاش کردم، همون موقع گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره ی کارن قلبم محکم کوبید، زود وصل کردم.
صدای روضه از پشت خط میومد، سلام کرد، بعد چند ثانیه صدا کمتر شد، صصدای سنگین کارن به گوشم رسید.
- سلام زهرا خانوم!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام