9⃣4⃣6⃣ شکوفه‌های بهاری | قسمت۲ باهم پای رودخانه‌ی نقره‌ای می‌رفتیم و از تمام دخترهای دهکده بدگویی می‌کردیم. صدای گریه‌ی محمد‌علی با صدای غرولند دخترها، دست افکارم را بست و محکم از رویای کودکی بیرون کشید. فاطمه اسماء خودش را پرت ‌می‌کند توی بغلم. _من نمی‌خوام فردا برم مدرسه، آخه این سه روز خیلی کنار شما خوش گذشت. خیلی با‌ هم... معصومه‌زهرا خودش را به پهلوی دیگرم می‌کوبد و محکم‌تر بغلم می‌کند. اشک‌هاش توی چشم حلقه بزرگی زده و هر آن باید منتظر وقوع سونامی گریه‌هاش باشم. _آره منم نمی‌خوام برم. اصن راستش رو بخواین سر کلاس دلم تنگ میشه... راستش رو بخواین من دوست دارم... رقیه زهرا سر هر دو غر می‌زند. _بسه دیگه چقدر لوسین. سرش را زیر پتو می‌کند و کم کم صدای فش فش بالا کشیدن بینی از زیر پتو بلند می‌شود. پوفی می‌کشم و کف دست را مثل تیمم، محکم از پیشانی تا چانه‌ام پایین می‌آورم. _بچه‌ها یه ساعته اومدید تو اتاق که بخوابین، هر بار صدام می‌زنین و همون حرفا رو می‌گید. بسه دیگه. بابا چهارساعت میرین مدرسه این کارا چیه دیگه؟! صدای هق‌هق گریه هردوتایشان بلند می‌شود. فاطمه حسنا هنوز دو سال و نیمه است و همراه تمام وقتم. اما به تبعیت از خواهرها بغلم می‌گیرد و گریه می‌کند. _منم فَدا مَدِسه، نمیلم. محمد‌علی را روی شانه کمی بالاتر می‌برم، تکان‌های پاندولی‌ام را بیش‌تر می‌کنم و آرام آرام به پشتش ضربه می‌زنم. لبخندی تصنعی می‌زنم هرچند دوست دارم بعد از این‌ همه دلیل و دلداری، سرشان فریاد بزنم. _دخترای من، به منم خوش گذشت این سه روز که مجازی بودید. ولی خوب باید برین مدرسه، یکم با دوستاتون باشین، چیزای خوب یاد بگیرین. این‌همه آدم از گذشته تا الان میرن مدرسه. شما هم مث اونا! دیگه دلتنگی نداره. سعی می‌کنم خودم را از بغلشان بیرون بکشم. حلقه‌ی دست‌هاشان را کمی شل می‌کنم، اما باز محکم‌تر از قبل بغلم می‌گیرند و صدای جیک جیکشان بلند می‌شود: _مامان... مامان رقیه زهرا سرش را از زیر پتو بیرون می‌آورد و سرشان داد می‌زند: «بسه! خوابم میاد! من مث شما دوتا پیش دبستانی و کلاس اولی نیستم که فردا برم شعر بخونم و هدیه آموزش حرف (ز) بگیرم...فردا امتحان دارم، می‌فهمین چقدر کلاس چهارم سخته؟» محمدعلی بلندتر گریه می‌کند. فاطمه حسنا گوشه پایین لباسم را می‌کشد. _مامان، آب میدی؟ فاطمه‌اسما به سمت خواهرش چشم غره می‌رود. _خب تو بخواب، اصلا چیکار به ما داری؟ من مث تو بی احساس نیستم. معصومه‌زهرا بیش‌تر مامان مامان می‌کند. دیگ آبی توی سرم به جوش می‌آید. ضربان قلبم بالا می‌رود، دندان‌هایم چفت می‌شوند. محمدعلی را توی گهواره می‌گذارم. سرم را بین دو دست می‌گیرم و فریاد می‌کشم: «بسّه دیگه. دیوونه‌م کردید، نخواستم احساساتتون رو. بگیرین بخوابین تا بیشتر عصبانی نشدم. آخه این مسخره بازیا چیه؟» صدای فریادم من را یاد فریاد ماریلا می‌اندازد. حالا خوب حس و حال او را درک می‌کنم؛ چقدر سخت است یکی دائم وَر گوشَت حرف بزند و احساسات بروز بدهد، حتی اگر حرف‌هایش به لطافت شکوفه‌های صورتی باشد. از اتاق بیرون می‌آیم. گریه‌هایشان تبدیل به خنده‌های ریز شده. _بچه‌ها من هروقت مامان این‌جوری عصبانی میشه خنده‌م می‌گیره. معصومه زهرا می‌گوید و هر سه باهم می‌خندند. محمد‌علی توی گهواره خوابش می‌برد. دخترها، پچ پچ می‌کنند، فاطمه حسنا آرام توی تاریکی خانه به سمتم می‌آید. _مامان گَشنَمه، آب. چند دقیقه بعد دیگر صدای خنده و زمزمه‌ای نیست. سرم را روی بالشت، کنار گهواره می‌گذارم و چشم‌ها را می‌بندم. چیزی توی قلبم می‌لرزد و نم به چشم‌هایم می‌نشیند. یاد حس و حال ماریلا می‌افتم بعد از رفتن آنه و سکوتی که گرین گیبلز را در خود غرق کرد. آنه شرلی توی گوشم زمزمه می‌کند: چقدر مزرعه‌ی صورتی کوچیکت، بعد از رفتن دخترها سرد و خاکستری می‌شه یادم باشد فردا قبل از رفتن به مدرسه یک دل سیر، شکوفه‌های صورتیم را بغل بگیرم... ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها