فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🦋 📚 مادر! چشم بپوشان ته کاسه‌ی حنا را دست کشیدم. امتحانات مدرسه‌اش تمام شده بود و فردا می‌خواست اعزام شود. انگار دامادی بود که با عجله پیش عروسش می‌رفت. در دلم قربان صدقه‌اش رفتم. - خب دیگه بسه! حسابی حنابندونت کردم. راضی شدی؟ تا وقتی از جبهه برگردی پاک شده. - مامان! من دیگه برنمی‌گردم. همینطور با دست و پای حنا بسته شهید می‌شم. از همین الان چشم ازم بپوشون! نگاهش را از چشم‌هایم برداشت. ...همین چند شب پیش آمده بود کنارم. در نگاهش حرفی داشت: - مامان! - جانم؟ بگو محمدرضا! -من یک خوابی دیده‌‌ام! برای آقاجون تعریف کردم و برام تعبیرش کرد. می‌خوام ببینم شما تعبیرتون چیه؟! همینطور که به وجد آمده بود، از خوابش گفت. صدای نفس‌هایش... - مامان! تعبیر شما چیه؟! - یعنی تو هم به‌زودی جبهه می‌ری و شهید می‌شی. - به‌به! آقاجون هم همین تعبیر رو گفت. و حالا، صدای نفس‌هایم... - من سپردمت به خدا. هرطور اون بخواد. خدایا خودت شاهد باش، برای تو چشم پوشاندم! ✍🏻سوده سلامت ۱۴۰۲/۱۱/۱۷ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid