#تجربه_من
#ناباروری
#فرزندآوری
#مادری
سال ۸۸ ازدواج کردم، من و همسرم هر دو عاشق بچه بودیم. قرار گذاشته بودیم زود بچه دار بشیم، ولی متاسفانه زود بچه دار شدن ما ۷ سال طول کشید. هر چی دکتر میرفتیم، میگفتن هر دو سالم هستید ولی انگار خدا نمیخواست😔😔 خیلی عذاب کشیدم، از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم، هر دکتری که میرفتم یه چیزی میگفت.
تا اینکه یکی از دوستان دبیرستانم یه دکتر خوب بهم معرفی کرد، خانم دکتر قاسم زاده (ان شاء الله هرجا هست سالم و سلامت باشه) رفتم پیش ایشون، وقتی پرونده قطور پزشکی منو دید و بررسی کرد گفت شما هیچ مشکلی ندارید، فقط باید صبر و حوصله داشته باشید و خودت اصلا دچار استرس نباید بشی.
یک ماه بعدش من باردار شدم😍 خیلی خیلی خوشحال شدم ولی متاسفانه سقط شد😔 دوباره چند ماه بعد باردار شدم که متاسفانه تو شش هفته گفتن قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط کنی😭 دیگه ناامید شدم، خیلی غصه میخوردم.
باز چند ماه دیگه صبر کردم، رفتم حرم آقا امام رضا متوسل به ایشون شدم، از آقا خواستم التماسش کردم😢 دو ماه بعد دوباره باردار شدم. خیلی استرس داشتم همش می ترسیدم مثل دوتای قبلی بشه.
وقتی رفتم سونوگرافی برای شنیدن صدای قلب جنین، دکتر بهم گفت:خوب این از صدای قلب اولی و اینم از صدای قلب دومی، آره خدا بهم دوقلو داده بود اونم دوتا دختر😍☺️ البته جنسیتشون چند هفته بعد مشخص شد.
خلاصه داشتم پرواز میکردم از خوشحالی، خستگی این ۷ سال استرس و از این دکتر به اون دکتر و خیلی چیزای دیگه از تنم بیرون اومد، ولی چون دوقلو باردار شدم از ماه ۵ استراحت کامل مطلق شدم ،بازم دکترا گفتن بچه ها ۸۰ درصد دارن سقط میشن😢 اوایلش خیلی گریه میکردم و ناراحت بودم ولی بعد از چند وقت، ناامیدی رو گذاشتم کنار، توکل کردم به خدا و توسل به اهل بیت مخصوصا امام رضا، میدونستم آقا مراقب دخترام هست.
تا اوایل ماه ۹ استراحت مطلق بودم که دخترا به دنیا اومدن، یک ماه زودتر که چند وقتی هم داخل دستگاه بودن. وقتی بغلشون کردم انگار دنیا رو به من داده بودن، خیلی خیلی حس قشنگیه. وقتی دخترا ۲۱ ماهه بودن در کمال ناباوری من دوباره باردار شدم. البته خودمون میخواستیم که بچه دار بشیم ولی نه به این زودی ولی لطف خدا بود خیلی خوشحال شدیم اما متاسفانه اطرافیانمون خیلی خیلی سرزنشمون کردن و حتی مسخره کردن ما هم فقط بهشون لبخند میزدیم😌
بازم ماه چهارم که بودم دکترا گفتن بچه داره سقط میشه چون من و همسرم تجربه ی دخترا رو داشتیم به خودمون اصلا استرس راه ندادیم. و من دوباره استراحت مطلق شدم، این بار با دوتا بچه ۲ ساله که مجبور شدم دوتا پرستار بگیرم که اونم یه داستان طولانی داره، بماند که چه سختی هایی کشیدم ولی می ارزید به لبخند دخترام وقتی که پسرمو از بیمارستان آوردیم خونه، چقدر این دوتا کوچولو خوشحال شدن چقدر داداشی داداشی گفتن😄
الان الحمدا... دخترام نزدیک چهار سالشون هست و پسرم نزدیک دوسال. خونه مون از صدای خنده و گریه و سر و صدای بچه ها پر شده... خونه ایی که یه لحظه مرتب نیست🙈 نمیذارن که مرتب باشه😁 نمیگم که سختی نداره واقعا سخته بعضی موقع ها خیلی خیلی خسته میشم و غر میزنم ولی وقتی کلمه ( مامان ) که میگن اون خستگی ها یادم میره و براشون غش و ضعف میکنم😍
الهی الهی به حق امام رضا هر کسی که نداره، خونه شون از این خنده ها پر بشه و غر بزنن بگن خدایا خسته شدم 😂
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1