#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نوزدهم
-این طبقا همش واسه توئه آوین. از پارچه و کفش و لباس خواب گرفته تا نقل و نبات و آینه و شمعدان.نگاه قدردانی بهش انداختم و ازش تشکر کردم.
دوباره در خونه رو زدن.
اینبار مادر و برادرام اومدن داخل. از خوشحالی دویدم سمت مادرم و بغلش کردم. با اینکه یه روز بیشتر نیست که ازشون جدا شده بودم ولی شدیدا احساس دلتنگی میکردم مخصوصا برای مادرم.
مادرم با دیدن طبق ها کل میکشه و خوشحال رفت سمتشون. شهاب و علی و محسن هم مشغول خوش و بش با راشد و پدرش شدن.
سلیمه اومد نزدیکم و گفت:
-خانوم تشریف بیارین داخل مشاطه میخواد صورتتون رو بند بندازه.
سری تکون دادم و همراه مادرم وارد خونه شدم.
بتول خانم و مادرم با هم سلام علیک کردن و من نشستم زیر دست مشاطه.
مشاطه با دلهگی گفت :-به به ماشالا!هزار الله اکبر ،عروست چه بر و رویی بتول خانوم جون!
چشمم کف پاش. کور بشه چشم حسود و بخیل. بتول خانم قری به سر و گردنش داد و پشت چشم نازک کرد.
-پس چی فکرکردی عفت جون. عروسم لنگه نداره از خوشگلی!
مشاطه یه سر نخ سفید رنگ رو بست به گردنش و اون یکی سرش رو بین انگشتاش گرفت و کشید توی صورتم ،یه سوزش خفیف روی پوستم احساس کردم و سرم رو کشیدم عقب.
مشاطه تبریک گفت و شروع کرد به کل کشیدن. تو همین حین چند خانوم دیگه هم اومدن و سلام علیک کردن و نشستن روی صندلی ها.
خدمت کارا با شیرینی و شربت ازشون پذیرایی کردن. مهمونا هم دائم یا در حال پچ پچ کردن بودن یا کل کشیدن و کف زدن.
کار صورتم که تموم شد،مشاطه یه وسیله ی کوچیک عجیب غریب برداشت و افتاد به جون ابروهام.
هر یک تارمویی که از بالا و پایین ابروم بر میداشت ،من یک آخ ریز میگفتم ،از درد اشک تو چشمام جمع شده بود ...
پس از اون مشاطه به بتول خانم گفت:
هرچی موهای صورت عروست نازک و پُرزی بود ابرو هاش ضخیم و پرپشته. ماشالا!ماشالا به این ابروهای پیوندی و کمونی!
بتول خانم که معلوم بود حسابی جلوی مهموناش از تعریف مشاطه کیف کرده
به سلیمه دستور داد که اسپند دود کنه.
مشاطه بالاخره رضایت داد و دست از کار کشید . یه آینه داد دستم تا خودم رو ببینم.
باورم نمیشد !این دختر تو آینه داره من بودم!؟ چقدر تغییر کردم!
پوست صورتم حسابی شفاف و براق شده بود ابروهامم شده بود نازک و مرتب
دیگه خبری از اون دختر ۱۴ ساله نبود الان شبیه زن ها شده بودم !
با نازک شدن ابروهام جلوه ی چشمام بیشتر شده بود و کشیده تر بنظر میومد.
مشاطه وسایلش رو سرو سامون داد و گفت :
-عروس خانم تا من یه استراحتی میکنم و یه شیرینی میخورم شما برو تو اتاق خودتون یه آبی به دست و صورتت بزن و بشین تا بیام صورت خوشگلت رو بزک کنم.
با اجازه بتول خانم و مادرم از اتاق خارج شدم و همراه سلیمه رفتم به سمت اتاق راشد.
وقتی صورتم رو آب زدم یه احساس خنکی خاصی بهم دست داد. انگاه یه لایه ی نازک از روی پوستم برداشته شده بود .
انگار تازه پوستم زنده شده بود و نفس میکشید!.
با لبخند رفتم نشستم روی چهارپایه و زل زدم به قیافه ی جدید خودم،قیافه ای که دیگه ازون حالت دخترونه بیرون اومده و زنونه تر و پخته تر بنظر میرسید.
همینطور که مشغول دید زدن خودم بودم یه دفعه در اتاق باز شد و راشد وارد اومد داخل.
بلند شدم و با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم :
-اینجا چیکار میکنی راشد؟ نباید میومدی!
راشد با لبخند نزدیکم شد و با چشمای مشتاق نگاهم کرد و گفت
-میدونم ولی من زود به زود دلم برات تنگ میشه!طاقت دوریت رو ندارم.!
با شرم لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم.
احساس کردم تپش قلبم با این جمله ی راشد اوج گرفته و پوستم به قرمزی میزد!.
مگه شوهرم نبود پس بزار منم یکم خانومی کنم و کمی بهش نزدیک شدم،تا خواست عکس العملی نشون بده عفت داخل اتاق اومد و دستش رو توی پوست گردو گذاشت.
عقب عقب از در رفت بیرون ....
عفت کیف وسایلشرو باز کرد و دستی لای موهام کشید.
-چه موهای نرم و بلندی داری دختر!
خیلی قشنگن!الان یه مدل خیلی شیک برات جمع میکنم که همه انگشت به دهن بمونن.
یاد حرف راشد افتادم و گفتم:
-نه عفت خانوم. اقا راشد دوست نداره گفتن همینطوری باز بریز دورت.
-آها پس بگو اقا دوماد میخواد پز موهای بلند و ابریشمی عروسش رو به فک و فامیلای حسودشون بده. چه چشمی در بیاد از جیران خانم و دخترش لعیا!
ابروهام از تعجب بالا پرید!
نمیخواستم فضولی کنم ولی اون دوتا اسم زنونه ای که از دهن عفت در اومد حسابی کنکجاوم کرد.
-جیران کیه؟
عفت همینطور که داشت به صورتم ور میره جواب داد:-جیران زندایی آقا راشده لعیا هم دخترشه.
نگاهیبه در بسته ی اتاق انداخت و صداش رو آورد پایین.-از من نشنیده بگیریا!جیران راشد خان رو دوماد خودش میدونست،مادر و دختر خیلیتلاش کردن آقا راشد رو پابند کنن ولی راشد خان دلش با لعیا خانوم نبود
https://eitaa.com/ganj_sokhan