✨✨ قصه چادر نورانی ✨✨ کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری نویسنده و شاعر: فاطمه احمدبیگی منبع: منقبت سوم از کتاب جنة العاصمه ص۳۵۷ 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحيم سلام بچه ها؛ امروز می خوام براتون یه قصه تعریف کنم؛ یه قصه زیبا و جذاب 🌹 یکی بود؛ یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود. بچه‌های خوب، اون زمانا، مثل امروز مغازه های نونوایی نبود و آدما خودشون تو خونه هاشون نون میپختن. برای همین باید گندم و جو رو آسیاب می‌کردن تا باهاش نون درست کنن. یه روز علی مولا دیدن که تو خونه شون، نه جو دارن نه گندم. می‌خواستن برن و از یه یهودی که گندم و جو می‌فروخت یه کم جو بخرن، اما اون موقع پولی نداشتن پس باید یه چیزی رو گرو می‌گذاشتن. بچه‌ها، اون روزا رسم بود که اگه کسی می‌خواست از یه نفر چیزی بخره و پولی همراه نداشت، یه چیز با ارزش از خودش رو گرو می‌گذاشت یعنی اون چیز رو پیش اون فروشنده می‌گذاشت بمونه تا زمانی که بتونه پول خریدش رو بیاره. ☘️☘️☘️☘️☘️ یه روزی از اون روزا دید علی مرتضی ندارن گندم و جو واسه‌ی پخت غذا ☘️☘️☘️☘️☘️ اما اون روز علی مولا چیزی برای گرو گذاشتن هم، در منزل نداشتند. حضرت فاطمه سلام الله علیها مشغول بازی با بچه ها بودن؛ وقتی متوجه شدن که علی مولا می‌خوان برن جو تهیه کنن بهشون گفتن که من چند روزی خونه می‌مونم و شما چادر من رو گرو بگذارید. ☘️☘️☘️☘️☘️ علی مولا جان گفت زهراجانم، همسرم پولی نیست تو خونمون تا برم جو بخرم بانوی مهربونی گفت علی جانم برو من می‌مونم تو خونه چادرو بذار گرو ☘️☘️☘️☘️☘️ علی مولا به مغازه مرد یهودی رفتند؛ سلام و علیک کردن و از او مقداری جو خواستن و بجای پول، چادر پشمی حضرت زهرا رو به عنوان امانت پیشش گرو گذاشتن. ☘️☘️☘️☘️☘️ علی مولا رفت و رفت پیش مرد یهودی گفت چادر گرو باشه کمی جو بهم میدی؟ چندروزِ دیگه میام تا پولش رو بیارم بعد اون هم از شما چادرو پس می گیرم ☘️☘️☘️☘️☘️ وقتی علی‌مولا خداحافظی کردن، مرد یهودی در حالی که رفتنِ علی مولا را تماشا میکرد با خودش فکر کرد، چطور ممکنه که علی و خانواده‌اش اینقدر ساده مثل مردم عادی و فقرای شهر زندگی کنن؟ ☘️☘️☘️☘️☘️ آقای مغازه دار یهودی بودش، ولی تو دلش بود انگاری مهری به مولا علی ☘️☘️☘️☘️☘️ اون مرد با خودش می‌گفت: کسی که دامادِ پیامبرِ مسلموناست و اونقدر قدرت داره که میتونه همممممه‌ی شهر رو مال خودش بکنه، چطور انقدر ساده زندگی می‌کنه که برای خریدن مقداری جو، چادر همسرش رو گرو می‌گذاره؟ غروب شد و مرد یهودی به خونه برگشت و چادر رو در اتاقی گذاشت و به سراغ کارش رفت. ☘️☘️☘️☘️☘️ چادرو به خونه برد داخل اتاق گذاشت بعد دیگه از اونجا رفت به چادر کاری نداشت ☘️☘️☘️☘️☘️ شب از راه رسید. همه جا تاریک شد. ستاره ها تک و توک تو آسمون سوسو می‌زدن. ☘️☘️☘️☘️☘️ شب که شد ستاره ها اومدن تو آسمون‌ ماه یواش بیرون اومد شده بود عین کمون ☘️☘️☘️☘️☘️ زنِ اون یهودی توی تاریکی شب، می‌خواست بره از اتاق چیزی برداره؛ اما وقتی داخل اتاق شد یه نوووور بزرگی رو دید که همممممممه‌ی اتاق رو روشن کرده بود. ☘️☘️☘️☘️☘️ زنِ مردِ یهودی رفت به سمت اون اتاق اونجا یک نوری رو دید که نداشت هیچ جا سراغ انگاری که افتاده تو اتاق یه قرص ماه یا که خورشید اومده تو دل شب سیاه ☘️☘️☘️☘️☘️ خییییلی تعجب کرد. چند بار چشماشو بهم زد تا مطمئن بشه داره درست می‌بینه. این همه نور توی اتاق از کجا اومده؟ اونم تو این شب تاریک؟ ☘️☘️☘️☘️☘️ چشماشو به هم می زد تا که باورش بشه این همه نور از کجاست؟ چطوری؟ مگه می شه؟ ☘️☘️☘️☘️☘️ نمی‌دونست باید چی کار کنه. کمی جلوتر رفت تا ببینه نور از کجاست؛ اما باز چند قدمی به عقب برگشت. باورش نمی‌شد اتاق این همه روشن شده. می‌خواست همسرش رو صدا بزنه اما انگار زبونش بند اومده بود. برای همین با عجله به سمت همسرش رفت. ☘️☘️☘️☘️☘️ گیج و منگ بود، نگاهش چرخ میزد دوروبرش بعدشم با عجله رفت سراغ همسرش ☘️☘️☘️☘️☘️ زن بریده بریده گفت: بیا اینجا... بیا ببین چه اتفاقی افتاده... و همسرش گفت: مگه چی شده؟ زن گفت: بیا ببین... تو این شب تاریک...، اتاقمون پر از نور شده...، انگار خورشید از آسمون اومده وسط اتاق‌. ☘️☘️☘️☘️☘️ گفت که انگار اومده قرص ماه روی زمین روز شده تو دل شب معجزه ست بیا ببین. ☘️☘️☘️☘️☘️ ادامه دارد...👇👇👇