قصه‌ی جنگ احد (بالای ۷ سال) نویسنده:فاطمه احمدبیگی کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری منبع:کتاب سیره‌ی پیشوایان،صفحه ۵۳-۵۷ 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم در زمان پیامبر ما، منافقان، از هر راهی سعی می‌کردند به مسلمان ها آسیب برسانند. گاهی با کلک زدن و نقشه کشیدن ، گاهی با فشارهای اقتصادی ، گاهی هم با جنگ. اما خدا پیامبرش و دوستان او را تنها نمی‌گذاشت، برای همین در جنگ بدر مسلمانان پیروز شدند و دشمنان، چنان شکست سختی خوردند که حالشان بشدت خراب شد و افسرده شدند. اما  کم کم دور هم جمع شدند و به خاطر شکست سختی که خورده بودند، به فکر انتقام گرفتن افتادند. تصمیم گرفته بودند با نیروی فراوان و مجهز، به مدینه حمله کنند، اما بعضی از یاران پیامبر به ایشان خبر دادند و پیامبر هم با مشورت با یارانشان، تصمیم گرفتند با نیروهای خود به سمت کوه احد در بیرون مدینه حرکت کنند. پیامبر وقتی در حال سازماندهی نیرو ها بودند، به ۵۰ نفر از یارانشان که تیراندازان ماهری بودند فرمودند که در قسمتی از کوه احد که خیلی هم منطقه مهمی بود بایستند و هر اتفاقی افتاد، چه مسلمانان پیروز شدند و چه شکست خوردند تا زمانی که پیامبر به آن‌ها نگفته اند نباید آن جا را ترک کنند. جنگ سختی بین مسلمانان و دشمنانشان درگرفت. مسلمانان با قدرت می‌جنگیدند. علی مولا هم با قدرت فوق‌العاده‌ای که داشتند تعداد زیادی از دشمنان را از بین بردند. بچه‌ها! آن زمان ها در جنگ ها، هر سپاهی یک پرچم داشت که آنها را معرفی می‌کرد. و آن پرچم برای لشگر خیلی مهم بود و تلاش میکردند هیچ وقت روی زمین نیفتد. چون اگر پرچمشان می‌افتاد یعنی انگار آن سپاه داشت شکست می‌خورد. برای همین فرماندهان هر سپاهی، قوی ترین و شجاع ترین آدم هایشان را به عنوان پرچمدار انتخاب می‌کردند. جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی به سراغ پرچمداران سپاه دشمن رفت. اولی را با یک ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود. او وقتی علی مولا را دید که دارد به سمتش می آید، بااینکه خیلی قوی بود و در قبیله اش به شجاعت معروف بود،ترس همه ی وجودش را فراگرفت... آخر علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزم شجاع و قوی اش را با یک ضربه هلاک کرده بود. علی مولا حساب دومی را هم رسید، حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بودند. کم کم بعضی ها داشتند می‌ترسیدند که دیدند... سومین پرچم هم... وای خدای من... یکی دارد همه‌ی پرچم دارهایمان را می‌کشد... او کیست؟ این زمزمه‌ی سپاهیان دشمن بود که دلهایشان پر از ترس و وحشت شده بود. حالا ۸ پرچم سقوط کرده بود و فقط یکی باقی مانده بود. بعضی از سربازها به فکر فرار افتاده بودند و بعضی ها هم داشتند فرار میکردند...! یکی به دوستش گفت:« بایست و بجنگ! چرا فرار میکنی؟» آن یکی همان‌طور که می‌دوید داد زد:« تو هم فرار کن... علی ۸ پرچمدارمان را کشته، بعید نیست که آخرین پرچمدار را هم ازبین ببرد و کل سپاه سقوط کند. آن وقت اگر با علی روبرو شوی چطور میخواهی درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟ پس تو هم فراااااار کن...» و همینطور که داشت به عقب می‌دوید، با چشمان پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشان را هم زمین زد... همه ی سربازان سپاه دشمن، از ترس داشتند فرار می‌کردند. مسلمان ها هم از اینکه در این نبرد خیلی سخت توانستند پیروز بشوند خوشحال بودند. بچه ها... یادتان هست پیامبر به آن ۵۰ نفر یارشان چه فرموده بودند؟ فرمودند: به هیچ وجه نباید آنجا را ترک کنند..‌ اما... آنها وقتی دیدند که مسلمان ها دارند پیروز میشوند خیالشان راحت شد و حرف پیامبر را فراموش کردند. میخواستند از کوه پایین بیایند که فرمانده‌شان حرف پیامبر را به آن ها یادآوری کرد، اما فقط ۱۰ نفر ماندند و بقیه به دنبال جمع کردن غنیمت رفتند. سپاه دشمن که پشت کوه مخفی شده بودند وقتی دیدند جمعیت مسلمانان کم شده است از فرصت استفاده کردند و همه ی آن ۱۰ نفر را شهید کردند و به لشکر مسلمانها حمله ور شدند و خیلی‌ها را شهید کردند. مسلمانها که ترسیده بودند باورشان نمی‌شد که جنگِ بُرده را دارند می بازند. فکر کردند پیامبر هم شهید شده اند و از ترسشان فرار کردند. فقط عده ی کمی کنار پیامبر باقی ماندند که یکی از آنها علی مولا بود. ادامه دارد👇 به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari