#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_169
_مستانه....
همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم.
_چی شده؟ .... نگرانم کردی.
_بشین... قضیه اش طولانیه.
نشستم روی چمن های سبز باغ که گلنار هم کنارم نشست. عصبی و نگران.
_خب...
_من... من چند روزیه که یه مزاحم دارم.
_مزاحم؟
_آره.
نگاهم توی صورتش بود که ادامه داد:
_مراد...
_مراد کیه؟
_همون پسر کدخدای دِه بالا.
_پس اسمش مراده!... خب این پسر پررو واسه چی مزاحمت شده؟
سرش را پایین انداخت.
_تقصیر خودم بود که همون اول به بابام نگفتم... چند روز پیش که واسه ی بابام ناهار آوردم... سر راهم سبز شد... کلی گلایه کرد که چرا بیخود به من جواب رد دادی.
خونم انگار به جوش آمد.
_اوه... چه پررو!... بگو دوست داشتم... مگه باید حتما جواب بله میدادم؟... خب چرا به بابات نگفتی تا حالشو بگیره ؟
_نتونستم... هنوز بابام سر قضیه ی آقا پیمان از دستم عصبیه... میگه مراد رو واسه خاطر پیمان رد کردی ولی پیمان زده زیرش.
_ببین گلنار جان... پدرت رو توجیه کن... به خدا از اولشم آقا پیمان قصد خواستگاری نداشت... فقط واسه رفع مشکل شما اومد با پدرت حرف زد.
با غم نگاهم کرد. طوریکه دلم برایش ریش شد:
_میدونم به خدا... اینم شانس من بدبخته که اون پسر پرویِ دِه بالا ولم نمیکنه و آقا پیمانم...
و نگفت. آهی سر داد که پرسیدم :
_الان بابات کجاست؟ خودم بهش میگم که شر این پسره رو کم کنه.
_نیست... با بی بی رفتن شهر... حال بی بی یه کم بد بود بردتش شهر دکتر... شب برمیگرده.
نفس پری کشیدم و گفتم :
_خب نگران نباش... من خودم وقتی برگشت باهاش حرف میزنم.
از جا برخاستم و در حالیکه مانتوم را از چمن های نشسته رویش، میتکاندم گفتم :
_من باید برگردم بهداری... حامد گفته زود بیام.
_نرو مستانه... این پسره دنبالمه... من ازش میترسم تنهایی.
نگاهم سمتش بود. نگرانی چشمانش مشهود بود که گفتم:
_خب بیا بریم بهداری پیش ما تا شب پدرت برگرده.
او هم از جا برخاست که....
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان
#مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است