🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 رسیدیم. بالای آن کوه، همان غاری بود که چه فریادهایی از گذشته ی من و گلنار که هنوز در خاطر دیوارهایش، باقی بود. همان جلوی غار نشستم و گریستم. صدای گریه ام بلند بود تا جایی که حال حامد را هم دگرگون کرد. ناگهان از گذر آنهمه خاطره، در خاطر پریشانم، فریاد کشیدم: _گلناااااار...... کجایی؟.... چرا تنهام گذاشتی؟ ندیدی بعد تو چه به روز منو بهار اومد؟!.... من به دخترت چی بگم؟.... چطور از تو یا پیمان حرفی نزنم. حامد در دهانه ی ورودی غار قدم میزد. حالش مثل من پریشان بود اما ابراز نمیکرد. کمی که گریستم و جیغ کشیدم، راه گلویم باز شد. عقده هایم سر باز کرد تا آنقدر گریه کنم که صورتم خیس از اشک شود و چشمانم خسته از آنهمه سوختن. اما دلم هنوز حرفها داشت. حرفهایی که شاید زبان برای بیانش کم بود. آرام تر که شدم، سرم را تکیه زدم به دیواره ی غار و نگاهم به سرسبزی درختان روستا که از آن بالا پیدا بود، خیره ماند. حامد هم سمتم آمد و مقابلم روی پاشنه ی پا نشست. _مستانه جان.... حالا که فریادت رو کشیدی و اشکات رو ریختی.... میخواستم یه خبری بهت بدم. نمی‌دانم چرا با گفتن همان کلمه ی خبر،. بمب اتم در وجودم منفجر شد. سرم سمت نگاه نگران حامد برگشت. کمی نگاهم کرد و کاغذی از جیبش در آورد. _این چیه؟ _نامه ی پیمان.... چند روز پیش با پست به دستم رسید. نامه را فوری از دستش کشیدم و خواندم. « سلام حامد جان.... رفیق روزهای جنگم.... آره... رفیق روزهای جنگم.... تو خوب جنگیدن را از همان روزها یاد گرفتی و من نه... من نتوانستم در روستا بمانم چون خاطره های روستا از در و دیوار خانه و باغ مش کاظم وخانه اش که حالا خالی خالی است، میخواست روی سرم خراب شود. من طاقت دیدن دخترم را هم ندارم.... دختری که می‌دانم حتی اگر نگاهش کنم مرا به یاد چشمان گلنار می اندازد و آرزوهایی که دود شد و رفت! نمیتوانم.... به خدا نمیتوانم.... دست من نیست. من پدر خوبی برای بهار نخواهم شد. به خانم پرستار بگو بابت حرفهای آن شبم معذرت میخواهم.... لطفا برای بهار من، مادری کند. می‌دانم که حتما می‌پذیرد و تو.... قطعا بهار را مثل دختر نداشته ات خواهی دانست. حلالم کنید.... پیمان.» باز اشک مهمان چشمانم شد. سرم از روی کاغذ نامه بالا آمد و مستقیم خیره در چشمان حامد گشت. آهی کشید و به جای من که حالا واقعا لال شده بودم گفت: _فردا بیا با هم میریم فیروزکوه، اسم بهار رو توی شناسنامه مون ثبت میکنیم.... بهار.... دختر منه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•