🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_336
همچنان صدایش در اوج بود:
_تو حرم؟!.... من یکساعت کنار همون ستون بودم.... چرا دروغ میگی؟
_نه به خدا..... باور کن....
نگذاشت حتی حرف بزنم که گفت:
_الان کجایی؟
_جلوی همون ستون قرارمون.
_بیا بیرون حرم کنار ورودی خواهران واستا تا بیام.... به خدا این دفعه یکی....
مکثی کرد و نگفت اما سخت نبود حدس بزنم که میخواست چکار کند.
حتی ذکر لااله الاالله ی که زیر لب گفت را شنیدم که با همان جدیت ادامه داد:
_اون روی سگ منو بالا نیار و همونجا واستا تا بیام.
و قطع کرد. دلشوره گرفتم. دلم بدجوری شکست. من فقط خواب ماندم!
اصلا توقع نداشتم به من بگوید؛ دروغگو!
بیرون حرم کنار همان ورودی خواهران ایستادم تا آمد.
از همان دور که می دیدمش، متوجه ی عصبانیتش بودم.
به من که رسید برخلاف همیشه مستقیم زل زد به چشمانم.
و من در عوض، آنقدر از خشم چشمانش ترسیدم که فرار کردم از نگاهش.
و صدایش بلند شد.
_اونهمه بهت زنگ زدم جواب ندادی.... تا خود هتل رفتم و برگشتم.... واقعا قصدت از این کارا چیه؟
سرم را بالا آوردم و فقط گفتم :
_به خدا....
نگذاشت حتی حرفم را بزنم. با همان عصبانیت باز صدایش را بلند کرد. حتی کمی بیشتر از قبل!
_خدا رو به دروغ قسم نخور.... من باورم نمیشه که تو بگی تو حرم بودی.... یعنی پشت دستمو داغ کردم دفعه ی دیگه تو رو جایی ببرم.... پوستمو کندی به قرآن با این کارات... اونقدر از دستت حرص خوردم که تو همین چند روزه پیر شدم.
دلخور از اینکه حتی نگذاشت حرف بزنم و صدایش را آنقدر بلند کرد که حتی نگاه خیلی ها سمت ما چرخید، زیر لب زمزمه کردم:
_نامرد.... نذاشتی حرف بزنم!
و او بی هیچ معذرت خواهی حتی راه افتاد.
با فاصله و دلخور از او پشت سرش راه افتادم. گه گاهی می ایستاد و نگاه میکرد ببیند پشت سرش می آیم یا نه.
شاید فکر میکرد باز قرار است اذیتش کنم ولی من حتی نتوانستم دلیل این سو تفاهم را توضیح بدهم.
به هتل رسیدیم که مرا تا پشت در اتاق همراهی کرد البته با همان جدیت و اخم و عصبانیت.
همین که بهار در اتاق را باز کرد، محمدجواد با همان حالت عصبانی و قهر گفت:
_تحویل شما....
و رفت. بهار با تعجب نگاهم کرد.
_دلارام!.... چرا اینقدر حرصش میدی آخه؟!.... نمیدونی با چه حالی اومده در اتاق رو زده که ببینه تو برگشتی یا نه.
وارد اتاق شدم و چادرم را با حرص مچاله کردم و پرت کردم کنج اتاق.
_من نخواستم حرصش بدم.... این برادر ریشو شما نذاشت حتی حرف بزنم.... من تو حرم خوابم برد.... به خدا راست میگم بهار.... به روح مادرم قسم راست میگم.... تا اومدم سر همونجایی که قرار داشتیم دیر شده بود.
بهار کلافه نفس پُرش را از بین لبانش بیرون داد.
_اینا رو بهش گفتی؟
_با این برج زهرمار میشه حرف زد؟! ..... تااومدم بگم به خدا، برگشت گفت خدا رو واسه دروغات قسم نخور.... بهار خیلی دلم ازش گرفته.
بهار آهی کشید.
_ای بابا.... اشکال نداره حالا برو بخواب فردا خودم باهاش حرف میزنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•