🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 زنگ در را که زدم و در باز شد، با قدم هایی تند وارد حیاط شدم. مهیار و رها، کنار استخر روی صندلی نشسته بودند که با آمدن من، رها برخاست. _وای خیلی خوشحال شدم مستانه.... بچه ها رو آورد؟ یک لحظه نگاهم سمت مهیار رفت بی اختیار. نگاهش به استخر بود که گفتم : _آره خدا رو شکر.... ولی.... رها یکی از صندلی های پلاستیکی را سمت من کشید. _بشین.... چی شده؟ نشستم و فوری دست رها را گرفتم. نگاهش از این حرکت غیر منتظره ی من توی صورتم چرخید. _چی میگه آقای پورمهر؟ _چی میگه؟!.... و یک لحظه فکر کردم شاید خبری که شنیدم دروغ باشد. مکث کردم و رو به مهیاری که اصلا نگاهم نمی‌کرد گفتم: _تو چی بهش گفتی که رضایت داد بچه ها رو برگردونه؟ و مهیار بی توجه به سوال من، برخاست و سمت خانه رفت. و رها دستم را فشرد. _من پیشنهاد دادم.... دیدم پدرشوهرت خیلی به مهیار اعتماد داره.... بارها به عمو آصف گفته.... به خانم بزرگ گفته.... حتی توی جمع هم گفته که اگه کسی مثل مهیار می اومد خواستگاری تو و تو با اون ازدواج میکردی، خیالش از بابت بچه ها راحت بود. _رها!.. این حرف یعنی چی؟! صندلی خودش را تا کنار من کشید و نشست روی صندلی. _مستانه.... دکتر از بارداری موفق، ناامیدم کرده.... من هیچ وقت بچه دار نمیشم... نمیدونم چی توی بدن من هست که نمیذاره جنین رشد کنه.... مهیار عاشق بچه است.... علی الخصوص بهار و محمد جواد.... ما از اولش هم به زور خانواده هامون با هم ازدواج کردیم.... و من از همون اول میدونستم مهیار عاشق توئه.... نفس بلندی کشید و نگاهش سمت استخر پر آب مقابلش رفت. _نمیخوام اذیتش کنم.... اول و آخرش یا باید برای بچه دار شدن، بریم از پرورشگاه بچه بیاریم یا.... مهیار دوباره ازدواج کنه.... _این چه حرفیه رها!.... نگاهم کرد. _قرار نیست کسی چیزی بفهمه مستانه.... همین که همه فکر کنند من و مهیار با همیم و فکر کنند قید بچه دار شدن رو زدیم.... برام کافیه.... بچه های تو هم نیاز به پدر دارن.... نیاز به یه حامی و سرپرست... این فکر مشکل هر دوی ما رو حل میکنه.... _اصلا اینطور نیست.... من نمیخوام زندگی تو رو بهم بزنم. _تو زندگی منو بهم نمیزنی.... بارها از زن عمو و خانم بزرگ شنیدم که میخواستن واسه مشکل بچه دار شدن من و مهیار نسخه بپیچند.... نمیخوام اون روزی رو ببینم که اونا یه زن برای مهیار پیدا کنند.... به قول زن عمو افروز.... مهیار تک پسره و خیلی بده که بچه نداره!.... این حرفا برام سخت تر از ازدواج تو با مهیاره... من از اون روزی که با مهیار عقد کردم، میدونستم صاحب قلبی که تو تصرف‌ کردی، نمیشم.... حالا فقط ازت یه چیز میخوام.... خودت کاری کنی کسی چیزی نفهمه.... منظورم از کسی.... مادر و پدرمه.... باشه مستانه؟ لبانم بی اراده از هم فاصله گرفتند. _رها! لبخندی زد ... _مطمئنم تو اونقدر خودت توی زندگیت سختی کشیدی که حتی اگه با مهیار هم ازدواج کنی، مشکل زندگی من نمیشی.... ولی اگه تو با مهیار ازدواج نکنی، معلوم نیست به دستور زن عمو افروز و خانم بزرگ، برای بچه دار شدن، مهیار با کی ازدواج کنه. تنها نگاهش کردم. گیج تر از اونی شده بودم که بتونم حتی حرفی بزنم. رفتم که با مهیار و رها با هم حرف بزنم ولی مهیار با من روبرو نشد و رها حرفهایی زد که گوشهایم هم سوت کشید. دیر وقت شد. آنقدر دیر که رها برای برگشتم، آژانس گرفت. با آنکه ماشین مهیار در حیاط خانه بود! ولی انگار ترجیح داد با من روبرو نشود. ولی می‌دانستم باید به زودی با او هم حرف بزنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•