❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت32 💜💜 سه تایی رفتیم پایین و بعد اینکه چمدونهامون و از تو ماشین آور
📜 🩷 💜💜 تکیه ام و دادم به مبل و لم دادم … خیلی خسته بودم و خوابم میومد چشمام و رو هم گذاشتم تا یه کم چشمام استراحت کنه که نفهمیدم چطوری خوابم برد … با صدای فرزین چشمهام و باز کردم … خواب آلو نگاهش کردم و گفتم کی خوابم برد ؟؟ -نمیدونم من تو حیاط بودم اومدم دیدم خوابت برده خسته ای ؟؟ کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم آره خیلی … خب پاشو برو تو اتاق راحت رو تخت بگیر بخواب … _نه بابا مگه اومدیم مسافرت که بخوابم الان میرم یه دوش میگیرم سرحال میشم میام . از روی مبل بلند شدم و داشتم میرفتم سمت پله ها که برم حموم که یه دفعه یادم افتاد نرگس رفته بود حموم . _راستی نرگس از حموم اومد ؟؟ -نمیدونم من که ندیدمش … _حتما هنوز حمومه . از پله ها داشتم میرفتم بالا که یه دفعه نرگس جلوم ظاهر شد با دیدنش خشکم زد … باورم نمیشد نیم تنه پوشیده بود با شلوارک … من خودم همچین لباس جلوی فرزین نمیپوشیدم . نگاه بدی بهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم با عصبانیت از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاق . از عصبانیت داشتم منفجر میشدم خون خودم و میخورد … دلم میخاست برم بهش بگم این لباسو پوشیدی که چی بشه هدفت چیه ولی جلوی خودم و نگه داشتم و چیزی نگفتم … لبه تخت نشسته بودم و داشتم حرص میخوردم که در اتاق باز شد و فرزین وارد اتاق شد … با لبخندی که روی لبهاش نشسته اومد سمتم و گفت اجازه هست بشینم ؟؟