📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت33
💜💜
تکیه ام و دادم به مبل و لم دادم …
خیلی خسته بودم و خوابم میومد چشمام و رو هم گذاشتم تا یه کم چشمام استراحت کنه که نفهمیدم چطوری خوابم برد …
با صدای فرزین چشمهام و باز کردم …
خواب آلو نگاهش کردم و گفتم کی خوابم برد ؟؟
-نمیدونم من تو حیاط بودم اومدم دیدم خوابت برده خسته ای ؟؟
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم آره خیلی …
خب پاشو برو تو اتاق راحت رو تخت بگیر بخواب …
_نه بابا مگه اومدیم مسافرت که بخوابم الان میرم یه دوش میگیرم سرحال میشم میام .
از روی مبل بلند شدم و داشتم میرفتم سمت پله ها که برم حموم که یه دفعه یادم افتاد نرگس رفته بود حموم .
_راستی نرگس از حموم اومد ؟؟
-نمیدونم من که ندیدمش …
_حتما هنوز حمومه .
از پله ها داشتم میرفتم بالا که یه دفعه نرگس جلوم ظاهر شد با دیدنش خشکم زد …
باورم نمیشد نیم تنه پوشیده بود با شلوارک …
من خودم همچین لباس جلوی فرزین نمیپوشیدم .
نگاه بدی بهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم با عصبانیت از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاق .
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم خون خودم و میخورد …
دلم میخاست برم بهش بگم این لباسو پوشیدی که چی بشه هدفت چیه ولی جلوی خودم و نگه داشتم و چیزی نگفتم …
لبه تخت نشسته بودم و داشتم حرص میخوردم که در اتاق باز شد و فرزین وارد اتاق شد …
با لبخندی که روی لبهاش نشسته اومد سمتم و گفت اجازه هست بشینم ؟؟