♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من#به_قلم_اعظم_فهیمی#پارت58
پدربزرگ و مادر آراد وقتی متوجه شدن همراه آراد از عمارت بیرون میرم مخالفتی نکردن، اما موقع رفتن مادرش گفت:
-شب زودتر بیاین مهمون داریم، خانواده عمو و عمه ات برای تبریک نامزدی تون میان، منم گفتم برای شام بمونن!
مات به آراد نگاه کردم که سری تکان داد و چشم بلند بالایی گفت.
همین که داخل اتومبیل لوکسش نشستم سمتش چرخیدم:
-امشب چی میشه؟
شونه ای بالا انداخت:
-چی قراره بشه؟ چرا اینقدر ترسیدی؟
-نباید بترسم؟ تو این عمارت هیچکس چشم دیدنمو نداره، درضمن اون نامزدتون یعنی دختر عموتون اصلا باهام خوب حرف نزد، هیچ رفتار دوستانه ای نداره، رسما منو دشمن خودش میبینه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع