♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ کم کم کلاس شروع میشد و باید سر کلاس حاضر میشدیم، کنار سپیده قدم برمیداشتم که با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم: -تو از صبح عمادو دیدی؟ با تعجب جواب داد: -وا مگه ازش بی خبری؟ دندونامو به هم فشردم و خندیدم، مجبور شدم به یه دروغ دیگه چنگ بزنم پس گفتم: -قراره تو دانشگاه کمتر همو ببینیم، حتی اگه نیاز باشه طوری برخورد کنیم که چیزی بین مون نیست! نفس راحتی کشیدم این حرف باعث میشد سردی عمادو لاپوشانی کنم؛ بچه ها با تعجب نگام کردن و حرفی نزدن.