♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من#به_قلم_اعظم_فهیمی#پارت177
به ساختمون بزرگ مقابلش نگاه کرد و سر درشو به سختی خوند:
-خوابگاه دخترانهی ...
از تاکسی پیاده شد و پولو کف دست راننده گذاشت، چادر مشکی روی سرشو جمع و جور کرد و وارد محوطه ساختمون شد، خانم تقوی پشت میزش نشسته بود که عزیز تقه ای به در زد:
-اجازه هست؟
خانم تقوی عینکشو بالاتر داد:
-بفرما حاج خانم!
عزیز خسته از راه نسبتا طولانی و خسته کنندهای که داشت، کیف دستی شو روی یکی از صندلی ها گذاشت و جلو رفت:
-خسته نباشی خانم، اومدم به دخترم سر بزنم!
-خوش اومدی مادر، معلومه از راه دور اومدی!
و به کیفش اشاره زد که عزیز سر تکان داد:
-همچینم دور نیس، ولی برای من خسته کننده بود، فقط اگه اجازه بدی برم خوابگاه دخترم چند ساعت استراحت کنم ممنونت میشم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع