منو که دید از خوشحالی بال در آورده بود...
محکم
#بغلم کرد و گفت: کجا بودی تو؟ گیج و منگ نگاش میکردم فقط!
دوباره گفت: اسمت توی لیست
#مفقودین ثبت شده!
توی اون هوای سرد با یک لیوان پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ چایی قند پهلو که بخارش از لبه های لیوان میزد بالا ، ازم پذیرایی کرد.
مغزم تازه داشت گرم میشد.
ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم این لباس و شلوار سبز کم رنگ بیمارستانی و این سرم باز نشده ی توی دستم برای چیه ؟!
با حرف های بهرام ، پرت شدم به چند روز قبل...
شعاع نور مهتابی شارژی از لابلای گونی های سنگر ،زده بود بیرون...
خیلی آروم و بی سر و صدا ضامن نارنجک رو کشیدم تا پرتش کنم توی سنگر اجتماعی بعثی ها...
ولی هنوز نارنجک توی دستم بود که یک بعثی تنومند و هیکلی ، درب ورودی سنگر جلوم سبز شد .....
از شدت درد و ضعف و سرمای سوزناک هوا، چشمام به سختی باز شد ، ولی حالا خبری از اون باریکه های نور سنگر نبود ، همه جا تاریک تر از تاریکی بود.
بوی خاکِ بارون زده به مشامم میرسید و زمین یخ کرده بود...
تا میخواستم از جام بلند شم درد شدیدی رو توی کشاله ی رانم حس کردم ، خنجری تا دسته فرو رفته بود و اون بعثی با صورت کنارم روی زمین افتاده بود!
#سنگر ، منهدم شده بود.
خودم رو با اون وضعیت ، کشون کشون به کانال اصلی رسوندم...
شدت آتیش خیلی زیاد بود. توی روشنایی انفجارها ، بچه های خودی رو میدیدم که دارن عقب نشینی میکنن.
صداشون کردم ، ولی اونا اصلا صدای من و توی این بلبشو نمیشنیدن!!
یا شاید هم از درد زیاد ، صدای من نای بلند شدن نداشت!
نمیدونم ....
بیهوش شدم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با شنیدن صدایی چشمام باز شد...
#خون زیادی ازم رفته بود.
من و انداخت روی دوشش و تا کناره های آب برد.
تا من و سوار
#قایق کردن به هوش بودم ولی بعد اون دیگه نفهمیدم چی شد...
اینبار نمیدونم بعد از گذشت چند ساعت یا چند روز چشمام و باز کردم ، کف زمین بیمارستان خوابیده بودم و سرُمَم از میله ی تخت بغل دستیم آویزون بود!
با شنیدن اینکه؛ إ به هوش اومدی ؟! پرسیدم :
من کجام ؟ اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا بقاییِ اهوازه ،
#بیمارستان_بقایی!
پنج روز توی اون بیمارستان با پاهایی که عمل شده بود بستری بودم.
عصر روز پنجم با همون لباس بیمارستان و سرم توی دستم راهم رو به سمت جاده ی ورودی
#اهواز کج کردم . تنها کمکیِ من برای راه رفتن ، یک تکه چوب بود که شده بود عصای تمام قد من.
#لندکروز سپاهی کمی جلوتر از من زد روی ترمز ، راننده دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین.
از
#بیمارستان فرار کردی ؟! گفتم نه!!
کجا میری ؟!
#کوت_عبدالله ، پادگان شهید دستغیب
بیا بالا ، تا چهار( چار) شیر میبرمت...
توی راه راننده حرف میزد ولی من از شدت درد، چشمام سیاهی میرفت و میخوابیدم.
فقط یادمه گفتم اهل شیرازم!
وقتی میخواستم پیاده شم دیدم من و تا در پادگان رسونده.
پیاده شدم و اولین نفری که دیدم، بهرام بود.
نگهبانِ پادگان، که پدرش
#شهید شده بود.
و وقتی بهرام من و دید و اون حرفا رو شنیدم، یادم اومد اون روز مجروحیت ، سوم دی ماه بود و
#عملیات_کربلای_چهار،
#شلمچه
و من یک جا مانده ام....
#سید_رضا_متولی
@hatef10012