eitaa logo
اینجا با هم باشیم⚘️
478 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
607 ویدیو
28 فایل
سعی دارم در این صفحه ، مطالبی که مینویسم ، عکسهائی که میگیرم و ... را درج کنم تا بماند به یادگار⚘️ #سید_رضا_متولی
مشاهده در ایتا
دانلود
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ، من بود. گاهی وقت ها می شد ساعت ها با هم بودیم و درددل می کردیم. او کسی نبود که دیگر دلش بخواهد  در این بماند ولی ماند و تا زمانی که ماند ، مثمربه ثمر بود. در بودیم، بیرون از نشسته بودیم ،من پشت عراقی ها بودم و مسلم رو به خاکریز عراقی ها روبروی من نشسته بود ،یکدفعه پشت سرهم ، پشت خاکریز ما به نشست. من دیدم مسلم، از زمین بال بال می زند و فریاد می زند ، .... تا گفت ،یا حسین... شانه سمت چپ من از پشت کتف ، ضربه ای بهش خورد که چرخیدم و از پشت سر به زمین افتادم. با این یاحسینی که گفت، من گفتم که حتما دیگر شدم!! صدا زد بلند شدم نگاهش کردم و گفتم چی شده آقامسلم؟! از پشت کتفم ،به اندازه یک کف دست چسبیده بود، را سوزانده و لباس را هم سوراخ کرده و چسبیده بود به کتفم. مسلم این ترکش را دیده بود که به من میخورد‌. خیلی و بود برای نیرو هایش... چقدر این بودند و هنوز هم این محبت هست ، جاری و ساریست... * سی و دومین @hatef10012
اینجا با هم باشیم⚘️
#شلمچه 💥
منو که دید از خوشحالی بال در آورده بود... محکم کرد و گفت: کجا بودی تو؟ گیج و منگ نگاش میکردم فقط! دوباره گفت: اسمت توی لیست ثبت شده! توی اون هوای سرد با یک لیوان پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ چایی قند پهلو که بخارش از لبه های لیوان میزد بالا ، ازم پذیرایی کرد. مغزم تازه داشت گرم میشد. ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم این لباس و شلوار سبز کم رنگ بیمارستانی و این سرم باز نشده ی توی دستم برای چیه ؟! با حرف های بهرام ، پرت شدم به چند روز قبل... شعاع نور مهتابی شارژی از لابلای گونی های سنگر ،زده بود بیرون... خیلی آروم و بی سر و صدا ضامن نارنجک رو کشیدم تا پرتش کنم توی سنگر اجتماعی بعثی ها... ولی هنوز نارنجک توی دستم بود که یک بعثی تنومند و هیکلی ، درب ورودی سنگر جلوم سبز شد ..... از شدت درد و ضعف و‌ سرمای سوزناک هوا، چشمام به سختی باز شد ، ولی حالا خبری از اون باریکه های نور سنگر نبود ، همه جا تاریک تر از تاریکی بود. بوی خاکِ بارون زده به مشامم می‌رسید و زمین یخ کرده بود... تا میخواستم از جام بلند شم درد شدیدی رو توی کشاله ی رانم حس کردم ، خنجری تا دسته فرو رفته بود و اون بعثی‌ با صورت کنارم روی زمین افتاده بود! ، منهدم‌ شده بود. خودم رو با اون وضعیت ، کشون‌ کشون به کانال اصلی رسوندم... شدت آتیش خیلی زیاد بود. توی روشنایی انفجارها ، بچه های خودی رو می‌دیدم که دارن عقب نشینی میکنن. صداشون کردم ، ولی اونا اصلا صدای من و توی این بلبشو‌ نمیشنیدن!! یا شاید هم از درد زیاد ، صدای من نای بلند شدن نداشت! نمی‌دونم .... بیهوش شدم... نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که با شنیدن صدایی چشمام باز شد... زیادی ازم رفته بود. من و انداخت روی دوشش و تا کناره های آب برد. تا من و سوار کردن به هوش بودم ولی بعد اون دیگه نفهمیدم چی شد... اینبار نمیدونم‌ بعد از گذشت چند ساعت یا چند روز چشمام و باز کردم ، کف زمین بیمارستان خوابیده بودم و سرُمَم از میله ی تخت بغل دستیم آویزون بود! با شنیدن اینکه؛ إ به هوش اومدی ؟! پرسیدم : من کجام ؟ اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا بقاییِ اهوازه ، ! پنج روز توی اون بیمارستان با پاهایی که عمل شده بود بستری بودم. عصر روز پنجم با همون لباس بیمارستان و سرم توی دستم راهم رو به سمت جاده ی‌ ورودی کج کردم . تنها کمکیِ من برای راه رفتن ،‌ یک تکه چوب بود که شده بود عصای تمام قد من. سپاهی کمی جلوتر از من زد روی ترمز ، راننده دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین. از فرار کردی ؟! گفتم نه!! کجا میری ؟! ، پادگان شهید دستغیب بیا بالا ، تا چهار( چار) شیر می‌برمت... توی راه راننده حرف‌ میزد ولی من از شدت درد، چشمام سیاهی می‌رفت و‌‌ می‌خوابیدم. فقط یادمه گفتم اهل شیرازم! وقتی میخواستم پیاده شم دیدم من و تا در پادگان رسونده. پیاده شدم و اولین نفری که دیدم، بهرام‌ بود. نگهبانِ پادگان، که پدرش شده بود. و وقتی بهرام من و دید و اون‌ حرفا رو شنیدم، یادم اومد اون روز مجروحیت ، سوم دی ماه بود و ، و من یک جا مانده ام.... @hatef10012
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. فکرش هم برایم سخت بود ، 😢 یادم به آن هایت در می افتم که چجور میکردی از روزهایی که دیگر برایمان تکرار نمیشود... میکردی از رفقایی که ما تنهایشان گذاشتیم و آنان مشتاقانه سوی معبود شتافتند...! روایتی با شدید ریه هایی که دیگر تاب ماندن نداشتند... آنها هم خسته بودند از این همه اتفاق هایی که پس از بر سر آمده بود... وقتی میگفتم که بگو برایم از آن روزها ، سرت را پایین میانداختی و چشمان زیبایت فقط ها را سرازیر مینمود... یادت هست؟ روایت اکبر را که برایت بازگو کردم ، همراه با اکبر در آخر روایت هردو سلام بر دادیم ، بر فراز تپه .... یادت هست؟ که شلمچه بودی و من بدیدارت آمدم ، گفتی دلم تنگت شده بود _حاج آقای متولی_ ومن فقط دوست داشتم ببینمت... چقدر مؤدبانه و خالصانه صدایم میکردی ، همیشه... الان هم به تو میگویم : حاج مجتبی ، دلم برایت تنگ شده و من فقط میخواهم باز برای لحظه ای ببینمت و صدای خسته اما پر از مهر و محبتت را بشنوم و باز صدایم کنی: _حاج آقای متولی_#😭 ♦️چهارمین سالگرد عروج مظلومانه ات و رسیدن به وصالت را تبریک میگویم🌹 @hatef10012
خاکِ تو، ای شلمچه، با خونِ شهیدان ، گِلیمِ آسمان بافت... هر ذره ات روایتی است از پایمردی، از نگاههای آفتابی که در برهوتِ جنگ، سبزه های امید کاشتند. این جا، در سکوتِ غروب های همیشه سرخ گون ، هنوز صدای پای یارانی می آید که با نامِ عشق قدم زدند و در خاک ، ریشه دواندند. شهیدان... شما را در آینه ی هر سپیده دم می بینم؛ پرچم های سرخی که بر فرازِ خاطره ها افراشته میمانید. دستهایتان، اگرچه در خون خُفت، اما بر پیشانیِ تاریخ، مُهرِ جاودانگی زد. ای شلمچه.. سینه ات از فریادهای خاموشِ مادران لبریز است؛ از وداع های بی بازگشتی که ماه را در گلو شکست. اما هر قطره ی اشکی که بر خاکِ تو میریزد، جوانه ی غروری میشود که تا ابد در این سرزمین سبز میماند و شلمچه امروز یک قطعه ای از بهشت است و دروازه ی بهشتی که زوارالحسین علیه السلام را با حضور شاهدان شهید مشایعت میکند تا به کربلای مقدسه مشرف شوند. شهیدانِ بیقرار... آسمانِ شلمچه، پُر از پروازِ ستاره هایی است که هرگز نمی میرند... شبهایتان روشن باد... #✍️🏻 محقق و روایتگر دفاع مقدس ۱۲فروردین۱۴۰۴ غروب
ای قهرمانِ بیقرار، ای آینه ی ایثار ، ای علمدار فجر نام تو، "مجید"، از مجد و بزرگی سخن میگوید؛ از قامتی که در راه عشق خم نشد، از وجب وجبی که به دشمن تسلیم نگشت. تو در کوچه های زمان، اثری جاودانه گذاشتی؛ خونی که ریختی، نهال آزادی را آبیاری کرد. حاجی! چه زیبا سفر کردی از مکه ی دل تا کربلای وطن... خنده هات هنوز بر دیوار خاطره هاست، صدایت هنوز در گوش باد می پیچد. وقتی سکوت شب، ستاره ها را میشمارد، ما چشمانت را می بینیم که همچون مشعل هایی در تاریکی می درخشند. سپاسیت را سپاس میگوییم؛ سپاسی که در هر ذره ی این خاک، جاریست. تو رفتی از جمع دنیایی ما و جاودان تاریخ شدی چون عطرت در نفس های بهار مانده، در زمزمه های نماز دلها، در فریادهای بیقرار مادرانی همچون مادر صبورت که فرزندانشان را به میدان فرستادند. ای حاج مجید شهید! آسمان، پرنده ی بی بال تو را در آغوش کشید، و زمین، هنوز از عطر قدمهایت مست است. خون تو فصلها را شکوفه داد و ما، در هر شکوفه، نامت را دوباره میخوانیم... یادت جاودان، راهت پُر رهرو باد🌹 ⚘️⚘️⚘️⚘️ نقاشی انتزاعی مکثر بانام "علمدارفجر" اثر هنرمند و روایتگر سرکار خانم مسرور تقدیم به ساحت مقدس سردار پرافتخار شهید حاج مجید سپاسی 💥این اثر فاخر در سی و چهارمین سفر زیارتی راهیان نور مجمع فرهنگی میعاد با شهیدان فارس ، در دیار پُر رمز و راز در جمع زوار راهیان نور رونمایی شد. #✍️🏻 محقق و روایتگر دفاع مقدس ⚘️⚘️⚘️⚘️
💥 علاقه زیادی به ع داشت.. آن در شب عملیات پشت نونی ها وقتی داشتیم با ع را جلو میرفتیم، شهیدابراهیم‌باقری‌زاده کنار دست من نشسته بود، مایلرها (کامپرسی ها) نگه داشتند که پیاده بشن وحرکت کنیم به سمت نقطه رهایی ، ابراهیم باقری وقتی پایین آمد یه نگاهی به آسمون کرد، چند دقیقه ای خیره به آسمون وستاره ها شد. گفت: ع این طرفه؟ گفتم:بله امام رضا ع این طرفه! این قبله است،پشت به قبله امام رضا ع است... برگشت دستش گذاشت روی سینه اش، اشک از چشماش سرازیرشد تو اون لحظه حساس... گفت:دلم می خواست بیام به پابوست آقا،مدتیه نشده برسم به خدمت شما،از همین جا به شما سلام میدم... ع یه سلامی از ته دل،من دیگه همچین سلامی را هیج جایی ندیدم..🥺 از ته دل سلامی کرد و قطع به یقین جواب سلام را گرفت که پس ازشهادتش پیکرش نه به اشتباه،نه!! اشتباهی در کار نبود.. پیکرش به تقدیر،به دستور،با طلبیدن امام رضاع به مشهدالرضا رفت... 💥وقتی پیکرهمه شهدا را به دیار آوردند،پیکرمطهر ابراهیم بین آن ها نبود! کجاست؟! چی شده؟! خبررسید که پیکرشهید در مشهدالرضا است! 💥اون موقع ها رسم براین بود که هرشهیدی را وارد مشهد میکردندقبل از اینکه به ببرند و به خانواده ها خبر بدهند،مستقیم پیکررا به حرم میبردند وطواف میدادند... ابراهیم از رفت به مشهدالرضا،طلبیدش امام رضا 💥و نکته ای که بر روی سنگ مزارمطهرش هست اینکه عکس تصویرشون هم الان رو به سوی امام رضاست!🤲 راوی:
... چهارم..... 💥مدت آشنایی ما از حضور در شروع شد. او جوانی ، ای با اخلاق و بود. آوازه اش را شنیده بودم... بود و جانفدا... یه ته چهره ای بهم شبیه بودیم و هرکس که با من از قبل آشنا نبود ، فکر میکرد که برادریم! ولی واقعا بود ، یک برادر مهربان و عزیز...♥️ دورانی که در جوارش تلمذ کردم چنان در یاد مانده که پاک شدنی نیست و‌حض معنویش هنوز هم ادامه دارد بلطف خدا🤲 آنقدر مواظبم بود که این پیمان برادری را دوصدچندان میکرد... من در غرب بودم و‌ در ، با تماس میگرفت و احوال من روسیاه را جویا میشد🥺 که این کنجکاو همه جا میرود ، تو گرفتار نشه!!😁 💥در زمان عمل سنگین هم به سراغم آمد و مرا بازگرداند به این دیار دنی!!...که بماند😢 بله... 💥او کسی بود که حتی چشمانش هم لبخند داشت😭😭
چهارم خردادماه ۶۷
چهارم خردادماه ۶۷
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
💠در آستانهٔ چهارم خرداد، فرامیرسد بانگِ گذرِ ایثار... 💥سردار شهید حسن حق نگهدار: ای ستارهٔ فروزانی که در آسمانِ جاودانه شدی! امروز، خاکِ پراسرارِ این دیار، عطرِ شهادت را با نامِ تو در هم میآمیزد. شلمچه، این سرزمینِ رمزآلود، هنوز هم زمزمه گرِ پایمردی های توست؛ همان شجاعتی که در تاروپودِ تاریخِ دفاع مقدس، جاودانه شد. 💥خونِ پاکت، چه زود به بار نشست... در آن عصر خونینِ ۴ خرداد ۶۷، تو بر بلندای آرمانها ایستادی و خاک را با عشقِ به میهن، سرخ تر کردی... شلمچه شاهد بود چگونه در هیاهوی جنگ، ایمان را فریاد زدی و از حریمِ شرافت، سنگری ساختی که تا همیشه، نمادِ استواری بماند. 💥حسن جان! اینک اروندرود، قصه هایت را با موج هایش مرور میکند و هر تکه ای از شلمچه، روایتی از عشقِ تو به این خاک را زمزمه مینماید. تو رفتی، اما نامت ماندنی شد. آری، شهیدان نمی میرند؛ در هر نسیمِ سحرگاه، در هر تشویقِ پرستوها، و در هر تکبیرِ عاشقان، جاری اند... 💥روحِ بلندت، که امروز در ملکوتِ اعلی پروانه وار میرقصد، بداند که یادت در قلبهای ما خانه دارد. از خاطره ات شعله میکشیم. چهارم خرداد، نه روزِ فراموشی که روزِ تجدیدِ عهد با آرمانهای توست؛ آرمانهایی که همچون خورشید، راهنمایمان خواهد بود. یادت جاودان، ای سردارِ سرافرازِ شلمچه، ای راکب لندکروزبهشت... خاکِ پاکِ این دیار، همواره میزبانِ عطرِ ایثارت باد... 🌹 بیادت❤️ ✍️🏻
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا  میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که از رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده  یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود... می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب به دست بود... نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا... هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن... زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود. **** در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز بارید... فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد... عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در کسب کند و حسن... بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل س باشد ، می گفت: دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4