27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#مسلم ،#فرمانده من بود. گاهی وقت ها می شد ساعت ها با هم بودیم و درددل می کردیم.
او کسی نبود که دیگر دلش بخواهد در این #دنیا بماند ولی ماند و تا زمانی که ماند ، مثمربه ثمر بود.
در #شلمچه بودیم، بیرون از #سنگر نشسته بودیم ،من پشت #خاکریز عراقی ها بودم و مسلم رو به خاکریز عراقی ها روبروی من نشسته بود ،یکدفعه #انفجار #کاتیوشا پشت سرهم ، پشت خاکریز ما به #زمین نشست.
من دیدم مسلم، از زمین بال بال می زند و فریاد می زند ،#یا_حسین ....
تا گفت ،یا حسین...
شانه سمت چپ من از پشت کتف ، ضربه ای بهش خورد که چرخیدم و از پشت سر به زمین افتادم.
با این یاحسینی که گفت، من گفتم که حتما دیگر #شهید شدم!!
صدا زد
#بهداری
#امدادگر
بلند شدم نگاهش کردم و گفتم چی شده آقامسلم؟!
از پشت کتفم ،به اندازه یک کف دست #ترکش چسبیده بود، #بادگیر را سوزانده و لباس #بسیجی را هم سوراخ کرده و چسبیده بود به کتفم.
مسلم این ترکش را دیده بود که به من میخورد.
خیلی #مهربان و #دلسوز بود برای نیرو هایش...
چقدر این #شهدا #با_محبت بودند و هنوز هم این محبت هست ، جاری و ساریست...
*
#سردار_مظلوم
#سردار_شهید_مسلم_شیرافکن
#سردار_شهید_محمد_حسین_شیرافکن
#شهید_مسلم_شیرافکن
#شهید_شیرافکن
سی و دومین #سالگرد_شهادت
#استان_فارس
#کازرون
#دفاع_مقدس
@hatef10012
اینجا با هم باشیم⚘️
#شلمچه 💥
منو که دید از خوشحالی بال در آورده بود...
محکم #بغلم کرد و گفت: کجا بودی تو؟ گیج و منگ نگاش میکردم فقط!
دوباره گفت: اسمت توی لیست #مفقودین ثبت شده!
توی اون هوای سرد با یک لیوان پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ چایی قند پهلو که بخارش از لبه های لیوان میزد بالا ، ازم پذیرایی کرد.
مغزم تازه داشت گرم میشد.
ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم این لباس و شلوار سبز کم رنگ بیمارستانی و این سرم باز نشده ی توی دستم برای چیه ؟!
با حرف های بهرام ، پرت شدم به چند روز قبل...
شعاع نور مهتابی شارژی از لابلای گونی های سنگر ،زده بود بیرون...
خیلی آروم و بی سر و صدا ضامن نارنجک رو کشیدم تا پرتش کنم توی سنگر اجتماعی بعثی ها...
ولی هنوز نارنجک توی دستم بود که یک بعثی تنومند و هیکلی ، درب ورودی سنگر جلوم سبز شد .....
از شدت درد و ضعف و سرمای سوزناک هوا، چشمام به سختی باز شد ، ولی حالا خبری از اون باریکه های نور سنگر نبود ، همه جا تاریک تر از تاریکی بود.
بوی خاکِ بارون زده به مشامم میرسید و زمین یخ کرده بود...
تا میخواستم از جام بلند شم درد شدیدی رو توی کشاله ی رانم حس کردم ، خنجری تا دسته فرو رفته بود و اون بعثی با صورت کنارم روی زمین افتاده بود!
#سنگر ، منهدم شده بود.
خودم رو با اون وضعیت ، کشون کشون به کانال اصلی رسوندم...
شدت آتیش خیلی زیاد بود. توی روشنایی انفجارها ، بچه های خودی رو میدیدم که دارن عقب نشینی میکنن.
صداشون کردم ، ولی اونا اصلا صدای من و توی این بلبشو نمیشنیدن!!
یا شاید هم از درد زیاد ، صدای من نای بلند شدن نداشت!
نمیدونم ....
بیهوش شدم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با شنیدن صدایی چشمام باز شد...
#خون زیادی ازم رفته بود.
من و انداخت روی دوشش و تا کناره های آب برد.
تا من و سوار #قایق کردن به هوش بودم ولی بعد اون دیگه نفهمیدم چی شد...
اینبار نمیدونم بعد از گذشت چند ساعت یا چند روز چشمام و باز کردم ، کف زمین بیمارستان خوابیده بودم و سرُمَم از میله ی تخت بغل دستیم آویزون بود!
با شنیدن اینکه؛ إ به هوش اومدی ؟! پرسیدم :
من کجام ؟ اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا بقاییِ اهوازه ، #بیمارستان_بقایی!
پنج روز توی اون بیمارستان با پاهایی که عمل شده بود بستری بودم.
عصر روز پنجم با همون لباس بیمارستان و سرم توی دستم راهم رو به سمت جاده ی ورودی #اهواز کج کردم . تنها کمکیِ من برای راه رفتن ، یک تکه چوب بود که شده بود عصای تمام قد من.
#لندکروز سپاهی کمی جلوتر از من زد روی ترمز ، راننده دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین.
از #بیمارستان فرار کردی ؟! گفتم نه!!
کجا میری ؟!
#کوت_عبدالله ، پادگان شهید دستغیب
بیا بالا ، تا چهار( چار) شیر میبرمت...
توی راه راننده حرف میزد ولی من از شدت درد، چشمام سیاهی میرفت و میخوابیدم.
فقط یادمه گفتم اهل شیرازم!
وقتی میخواستم پیاده شم دیدم من و تا در پادگان رسونده.
پیاده شدم و اولین نفری که دیدم، بهرام بود.
نگهبانِ پادگان، که پدرش #شهید شده بود.
و وقتی بهرام من و دید و اون حرفا رو شنیدم، یادم اومد اون روز مجروحیت ، سوم دی ماه بود و #عملیات_کربلای_چهار، #شلمچه
و من یک جا مانده ام....
#سید_رضا_متولی
@hatef10012
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
فکرش هم برایم سخت بود ، #شهادتت 😢
یادم به آن #تنگی_نفس هایت در #شلمچه می افتم که چجور #عاشقانه #روایتگری میکردی از روزهایی که دیگر برایمان تکرار نمیشود...
#روایت میکردی از رفقایی که ما تنهایشان گذاشتیم و آنان مشتاقانه سوی معبود شتافتند...!
روایتی با #خس_خس شدید ریه هایی که دیگر تاب ماندن نداشتند...
آنها هم خسته بودند از این همه اتفاق هایی که پس از #جنگ بر سر #پیشکسوتان_عرصه_جهاد_و_شهادت آمده بود...
وقتی میگفتم که #حاج_مجتبی بگو برایم از آن روزها ، سرت را پایین میانداختی و چشمان زیبایت فقط #اشک ها را سرازیر مینمود...
یادت هست؟ روایت اکبر را که برایت بازگو کردم ، همراه با #شهید اکبر در آخر روایت هردو سلام بر #ارباب_بیکفن دادیم ، بر فراز تپه #کربلا_فقط_۱_سلام ....
یادت هست؟ که شلمچه بودی و من بدیدارت آمدم ، گفتی دلم تنگت شده بود _حاج آقای متولی_ ومن فقط دوست داشتم ببینمت...
چقدر مؤدبانه و خالصانه صدایم میکردی ، همیشه...
الان هم به تو میگویم :
حاج مجتبی ، دلم برایت تنگ شده و من فقط میخواهم باز برای لحظه ای ببینمت و صدای خسته اما پر از مهر و محبتت را بشنوم و باز صدایم کنی:
_حاج آقای متولی_#😭
♦️چهارمین سالگرد عروج مظلومانه ات و رسیدن به وصالت را تبریک میگویم🌹 #سردار_شهید_حاج_مجتبی_ضیایی
#همچنان_منتظر
#سید_رضا_متولی
@hatef10012
خاکِ تو، ای شلمچه، با خونِ شهیدان ، گِلیمِ آسمان بافت...
هر ذره ات روایتی است از پایمردی، از نگاههای آفتابی که در برهوتِ جنگ، سبزه های امید کاشتند.
این جا، در سکوتِ غروب های همیشه سرخ گون ، هنوز صدای پای یارانی می آید که با نامِ عشق قدم زدند و در خاک ، ریشه دواندند.
شهیدان...
شما را در آینه ی هر سپیده دم می بینم؛
پرچم های سرخی که بر فرازِ خاطره ها افراشته میمانید.
دستهایتان، اگرچه در خون خُفت، اما بر پیشانیِ تاریخ، مُهرِ جاودانگی زد.
ای شلمچه..
سینه ات از فریادهای خاموشِ مادران لبریز است؛
از وداع های بی بازگشتی که ماه را در گلو شکست.
اما هر قطره ی اشکی که بر خاکِ تو میریزد،
جوانه ی غروری میشود که تا ابد در این سرزمین سبز میماند و شلمچه امروز یک قطعه ای از بهشت است و دروازه ی بهشتی که زوارالحسین علیه السلام را با حضور شاهدان شهید مشایعت میکند تا به کربلای مقدسه مشرف شوند.
شهیدانِ بیقرار...
آسمانِ شلمچه، پُر از پروازِ ستاره هایی است که هرگز نمی میرند...
شبهایتان روشن باد...
#✍️🏻 #سید_رضا_متولی
محقق و روایتگر دفاع مقدس
۱۲فروردین۱۴۰۴
غروب #شلمچه
هدایت شده از انجمن روایتگران فجر فارس(NGO)
ای قهرمانِ بیقرار، ای آینه ی ایثار ، ای علمدار فجر
نام تو، "مجید"، از مجد و بزرگی سخن میگوید؛ از قامتی که در راه عشق خم نشد، از وجب وجبی که به دشمن تسلیم نگشت.
تو در کوچه های زمان، اثری جاودانه گذاشتی؛ خونی که ریختی، نهال آزادی را آبیاری کرد.
حاجی! چه زیبا سفر کردی از مکه ی دل تا کربلای وطن...
خنده هات هنوز بر دیوار خاطره هاست، صدایت هنوز در گوش باد می پیچد.
وقتی سکوت شب، ستاره ها را میشمارد، ما چشمانت را می بینیم که همچون مشعل هایی در تاریکی می درخشند.
سپاسیت را سپاس میگوییم؛ سپاسی که در هر ذره ی این خاک، جاریست.
تو رفتی از جمع دنیایی ما و جاودان تاریخ شدی چون عطرت در نفس های بهار مانده، در زمزمه های نماز دلها، در فریادهای بیقرار مادرانی همچون مادر صبورت که فرزندانشان را به میدان فرستادند.
ای حاج مجید شهید!
آسمان، پرنده ی بی بال تو را در آغوش کشید،
و زمین، هنوز از عطر قدمهایت مست است.
خون تو فصلها را شکوفه داد و ما،
در هر شکوفه، نامت را دوباره میخوانیم...
یادت جاودان، راهت پُر رهرو باد🌹
⚘️⚘️⚘️⚘️
نقاشی انتزاعی مکثر بانام "علمدارفجر" اثر هنرمند و روایتگر سرکار خانم مسرور تقدیم به ساحت مقدس سردار پرافتخار شهید حاج مجید سپاسی
💥این اثر فاخر در سی و چهارمین سفر زیارتی راهیان نور مجمع فرهنگی میعاد با شهیدان فارس ، در دیار پُر رمز و راز #شلمچه در جمع زوار راهیان نور رونمایی شد.
#✍️🏻 #سید_رضا_متولی
محقق و روایتگر دفاع مقدس
⚘️⚘️⚘️⚘️
#انجمن_راویان_فجر_فارس
#کنگره_ملی_شهدای_فارس
#مجمع_فرهنگی_میعاد_با_شهیدان_فارس
💥#سردار_شهید_ابراهیم_باقری_زاده علاقه زیادی به
#آقا_علی_بن_موسی_الرضا ع داشت..
آن #لحظه_رهایی در شب عملیات #کربلای۵ پشت نونی ها وقتی داشتیم با #گردان_امام_رضا ع را جلو میرفتیم، شهیدابراهیمباقریزاده کنار دست من نشسته بود، مایلرها (کامپرسی ها) نگه داشتند که #رزمنده_ها پیاده بشن وحرکت کنیم به سمت نقطه رهایی ، ابراهیم باقری وقتی پایین آمد یه نگاهی به آسمون کرد، چند دقیقه ای خیره به آسمون وستاره ها شد.
گفت:#امام_رضا ع این طرفه؟
گفتم:بله امام رضا ع این طرفه!
این قبله است،پشت به قبله امام رضا ع است...
برگشت دستش گذاشت روی سینه اش، اشک از چشماش سرازیرشد تو اون لحظه حساس...
گفت:دلم می خواست بیام به پابوست آقا،مدتیه نشده برسم به خدمت شما،از همین جا به شما سلام میدم...
#السلام_علیک_یا_علی_بن_موسی_الرضا ع
یه سلامی از ته دل،من دیگه همچین سلامی را هیج جایی ندیدم..🥺
از ته دل سلامی کرد و قطع به یقین جواب سلام را گرفت که پس ازشهادتش پیکرش نه به اشتباه،نه!!
اشتباهی در کار نبود..
پیکرش به تقدیر،به دستور،با طلبیدن امام رضاع به مشهدالرضا رفت...
💥وقتی پیکرهمه شهدا را به دیار#کازرون آوردند،پیکرمطهر ابراهیم بین آن ها نبود!
کجاست؟!
چی شده؟!
خبررسید که پیکرشهید در مشهدالرضا است!
💥اون موقع ها رسم براین بود که هرشهیدی را وارد مشهد میکردندقبل از اینکه به #معراج_الشهدا ببرند و به خانواده ها خبر بدهند،مستقیم پیکررا به حرم میبردند وطواف میدادند...
ابراهیم از#شلمچه رفت به مشهدالرضا،طلبیدش امام رضا
💥و نکته ای که بر روی سنگ مزارمطهرش هست اینکه عکس تصویرشون هم الان رو به سوی امام رضاست!🤲
راوی:#سید_رضا_متولی
#خرداد ... #شلمچه
چهارم.....
💥مدت آشنایی ما از حضور در #جبهه شروع شد.
او جوانی #رشید ، #رزمنده ای با اخلاق و #فرمانده_ای_بی_ادعا بود.
آوازه اش را شنیده بودم...
#فاتح_سوسنگرد بود و #پاسداری جانفدا...
یه ته چهره ای بهم شبیه بودیم و هرکس که با من از قبل آشنا نبود ، فکر میکرد که برادریم!
ولی واقعا #برادرم بود ، یک برادر مهربان و عزیز...♥️
دورانی که در جوارش تلمذ کردم چنان در یاد مانده که پاک شدنی نیست وحض معنویش هنوز هم ادامه دارد بلطف خدا🤲
آنقدر مواظبم بود که این پیمان برادری را دوصدچندان میکرد...
من در غرب بودم و#حاج_حسن در #جزیره_مجنون #فرمانده_محور ، با #بیسیم_راکال تماس میگرفت و احوال من روسیاه را جویا میشد🥺
که این #سیدرضا کنجکاو همه جا میرود ، تو #میدون_مین گرفتار نشه!!😁
💥در زمان عمل سنگین #قلبم هم به سراغم آمد و مرا بازگرداند به این دیار دنی!!...که بماند😢
بله...
💥او کسی بود که حتی چشمانش هم لبخند داشت😭😭
#سردار_شهید_حاج_ابوالحسن_حقنگهدار
#شهید_جاویدالاثر
#شهید_مفقودالاثر
#شهید_حسن_حق_نگهدار
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
💠در آستانهٔ چهارم خرداد، فرامیرسد بانگِ گذرِ ایثار...
💥سردار شهید
حسن حق نگهدار:
ای ستارهٔ فروزانی که در آسمانِ #شلمچه جاودانه شدی!
امروز، خاکِ پراسرارِ این دیار، عطرِ شهادت را با نامِ تو در هم میآمیزد.
شلمچه، این سرزمینِ رمزآلود، هنوز هم زمزمه گرِ پایمردی های توست؛ همان شجاعتی که در تاروپودِ تاریخِ دفاع مقدس، جاودانه شد.
💥خونِ پاکت، چه زود به بار نشست...
در آن عصر خونینِ ۴ خرداد ۶۷، تو بر بلندای آرمانها ایستادی و خاک را با عشقِ به میهن، سرخ تر کردی...
شلمچه شاهد بود چگونه در هیاهوی جنگ، ایمان را فریاد زدی و از حریمِ شرافت، سنگری ساختی که تا همیشه، نمادِ استواری بماند.
💥حسن جان! اینک اروندرود، قصه هایت را با موج هایش مرور میکند و هر تکه ای از شلمچه، روایتی از عشقِ تو به این خاک را زمزمه مینماید.
تو رفتی، اما نامت ماندنی شد. آری، شهیدان نمی میرند؛ در هر نسیمِ سحرگاه، در هر تشویقِ پرستوها، و در هر تکبیرِ عاشقان، جاری اند...
💥روحِ بلندت، که امروز در ملکوتِ اعلی پروانه وار میرقصد، بداند که یادت در قلبهای ما خانه دارد. از خاطره ات شعله میکشیم.
چهارم خرداد، نه روزِ فراموشی که روزِ تجدیدِ عهد با آرمانهای توست؛ آرمانهایی که همچون خورشید، راهنمایمان خواهد بود.
یادت جاودان، ای سردارِ سرافرازِ شلمچه، ای راکب لندکروزبهشت...
خاکِ پاکِ این دیار، همواره میزبانِ عطرِ ایثارت باد... 🌹
بیادت❤️
#شهید_حسن_حق_نگهدار
#لندکروز_بهشت
✍️🏻 #سید_رضا_متولی #همچنان_منتظر
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
...
#جنگ آدم را #پیر می کند ، حتی اگر #جوان باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان #لبخند باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب #رزمندگان نشانده باشی...
چه روز عجیبی است امروز...
دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین #شلمچه را می درد...
حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود.
به قول خودش این ماشین تویوتا ، #لندکروز_بهشت است و این مسیر ، #مسیر_بهشت ...
از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد.
حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که #حاج_عباس_مشفق از #اهواز رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های #توپخانه مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده #لشکر را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود...
گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود...
می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب #کوثر به دست #سقای_کربلا بود...
نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه #خاکریز کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، #خرداد ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا...
هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن...
زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود.
****
در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز #بهشت بارید...
فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد...
عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در #اسارت کسب کند و حسن...
بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به #آسمان می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل #حضرت_فاطمه س #گمنام باشد ، می گفت:
دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم...
#شهید_حسن_حق_نگهدار
https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4