eitaa logo
اینجا با هم باشیم⚘️
306 دنبال‌کننده
656 عکس
302 ویدیو
14 فایل
سعی دارم در این صفحه ، مطالبی که مینویسم ، عکسهائی که میگیرم و ... را درج کنم تا بماند به یادگار⚘️ #سید_رضا_متولی
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ، من بود. گاهی وقت ها می شد ساعت ها با هم بودیم و درددل می کردیم. او کسی نبود که دیگر دلش بخواهد  در این بماند ولی ماند و تا زمانی که ماند ، مثمربه ثمر بود. در بودیم، بیرون از نشسته بودیم ،من پشت عراقی ها بودم و مسلم رو به خاکریز عراقی ها روبروی من نشسته بود ،یکدفعه پشت سرهم ، پشت خاکریز ما به نشست. من دیدم مسلم، از زمین بال بال می زند و فریاد می زند ، .... تا گفت ،یا حسین... شانه سمت چپ من از پشت کتف ، ضربه ای بهش خورد که چرخیدم و از پشت سر به زمین افتادم. با این یاحسینی که گفت، من گفتم که حتما دیگر شدم!! صدا زد بلند شدم نگاهش کردم و گفتم چی شده آقامسلم؟! از پشت کتفم ،به اندازه یک کف دست چسبیده بود، را سوزانده و لباس را هم سوراخ کرده و چسبیده بود به کتفم. مسلم این ترکش را دیده بود که به من میخورد‌. خیلی و بود برای نیرو هایش... چقدر این بودند و هنوز هم این محبت هست ، جاری و ساریست... * سی و یکمین
از امشب شنبه هرشب ساعت ۲۱:١٥ از شبكه دو سريال را پخش میشود. قصه ، در مورد ٨ میباشد ، كه اهل هستند. بازیگران این سریال عمدتا از خانواده معظم همین ۸ شهید والامقام هستند... دیدنیست💐 لطفا اطلاع رسانی فرمایید.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ، من بود. گاهی وقت ها می شد ساعت ها با هم بودیم و درددل می کردیم. او کسی نبود که دیگر دلش بخواهد  در این بماند ولی ماند و تا زمانی که ماند ، مثمربه ثمر بود. در بودیم، بیرون از نشسته بودیم ،من پشت عراقی ها بودم و مسلم رو به خاکریز عراقی ها روبروی من نشسته بود ،یکدفعه پشت سرهم ، پشت خاکریز ما به نشست. من دیدم مسلم، از زمین بال بال می زند و فریاد می زند ، .... تا گفت ،یا حسین... شانه سمت چپ من از پشت کتف ، ضربه ای بهش خورد که چرخیدم و از پشت سر به زمین افتادم. با این یاحسینی که گفت، من گفتم که حتما دیگر شدم!! صدا زد بلند شدم نگاهش کردم و گفتم چی شده آقامسلم؟! از پشت کتفم ،به اندازه یک کف دست چسبیده بود، را سوزانده و لباس را هم سوراخ کرده و چسبیده بود به کتفم. مسلم این ترکش را دیده بود که به من میخورد‌. خیلی و بود برای نیرو هایش... چقدر این بودند و هنوز هم این محبت هست ، جاری و ساریست... * سی و دومین @hatef10012
منو که دید از خوشحالی بال در آورده بود... محکم کرد و گفت: کجا بودی تو؟ گیج و منگ نگاش میکردم فقط! دوباره گفت: اسمت توی لیست ثبت شده! توی اون هوای سرد با یک لیوان پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ چایی قند پهلو که بخارش از لبه های لیوان میزد بالا ، ازم پذیرایی کرد. مغزم تازه داشت گرم میشد. ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم این لباس و شلوار سبز کم رنگ بیمارستانی و این سرم باز نشده ی توی دستم برای چیه ؟! با حرف های بهرام ، پرت شدم به چند روز قبل... شعاع نور مهتابی شارژی از لابلای گونی های سنگر ،زده بود بیرون... خیلی آروم و بی سر و صدا ضامن نارنجک رو کشیدم تا پرتش کنم توی سنگر اجتماعی بعثی ها... ولی هنوز نارنجک توی دستم بود که یک بعثی تنومند و هیکلی ، درب ورودی سنگر جلوم سبز شد ..... از شدت درد و ضعف و‌ سرمای سوزناک هوا، چشمام به سختی باز شد ، ولی حالا خبری از اون باریکه های نور سنگر نبود ، همه جا تاریک تر از تاریکی بود. بوی خاکِ بارون زده به مشامم می‌رسید و زمین یخ کرده بود... تا میخواستم از جام بلند شم درد شدیدی رو توی کشاله ی رانم حس کردم ، خنجری تا دسته فرو رفته بود و اون بعثی‌ با صورت کنارم روی زمین افتاده بود! ، منهدم‌ شده بود. خودم رو با اون وضعیت ، کشون‌ کشون به کانال اصلی رسوندم... شدت آتیش خیلی زیاد بود. توی روشنایی انفجارها ، بچه های خودی رو می‌دیدم که دارن عقب نشینی میکنن. صداشون کردم ، ولی اونا اصلا صدای من و توی این بلبشو‌ نمیشنیدن!! یا شاید هم از درد زیاد ، صدای من نای بلند شدن نداشت! نمی‌دونم .... بیهوش شدم... نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که با شنیدن صدایی چشمام باز شد... زیادی ازم رفته بود. من و انداخت روی دوشش و تا کناره های آب برد. تا من و سوار کردن به هوش بودم ولی بعد اون دیگه نفهمیدم چی شد... اینبار نمیدونم‌ بعد از گذشت چند ساعت یا چند روز چشمام و باز کردم ، کف زمین بیمارستان خوابیده بودم و سرُمَم از میله ی تخت بغل دستیم آویزون بود! با شنیدن اینکه؛ إ به هوش اومدی ؟! پرسیدم : من کجام ؟ اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا بقاییِ اهوازه ، ! پنج روز توی اون بیمارستان با پاهایی که عمل شده بود بستری بودم. عصر روز پنجم با همون لباس بیمارستان و سرم توی دستم راهم رو به سمت جاده ی‌ ورودی کج کردم . تنها کمکیِ من برای راه رفتن ،‌ یک تکه چوب بود که شده بود عصای تمام قد من. سپاهی کمی جلوتر از من زد روی ترمز ، راننده دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین. از فرار کردی ؟! گفتم نه!! کجا میری ؟! ، پادگان شهید دستغیب بیا بالا ، تا چهار( چار) شیر می‌برمت... توی راه راننده حرف‌ میزد ولی من از شدت درد، چشمام سیاهی می‌رفت و‌‌ می‌خوابیدم. فقط یادمه گفتم اهل شیرازم! وقتی میخواستم پیاده شم دیدم من و تا در پادگان رسونده. پیاده شدم و اولین نفری که دیدم، بهرام‌ بود. نگهبانِ پادگان، که پدرش شده بود. و وقتی بهرام من و دید و اون‌ حرفا رو شنیدم، یادم اومد اون روز مجروحیت ، سوم دی ماه بود و ، و من یک جا مانده ام.... @hatef10012
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. فکرش هم برایم سخت بود ، 😢 یادم به آن هایت در می افتم که چجور میکردی از روزهایی که دیگر برایمان تکرار نمیشود... میکردی از رفقایی که ما تنهایشان گذاشتیم و آنان مشتاقانه سوی معبود شتافتند...! روایتی با شدید ریه هایی که دیگر تاب ماندن نداشتند... آنها هم خسته بودند از این همه اتفاق هایی که پس از بر سر آمده بود... وقتی میگفتم که بگو برایم از آن روزها ، سرت را پایین میانداختی و چشمان زیبایت فقط ها را سرازیر مینمود... یادت هست؟ روایت اکبر را که برایت بازگو کردم ، همراه با اکبر در آخر روایت هردو سلام بر دادیم ، بر فراز تپه .... یادت هست؟ که شلمچه بودی و من بدیدارت آمدم ، گفتی دلم تنگت شده بود _حاج آقای متولی_ ومن فقط دوست داشتم ببینمت... چقدر مؤدبانه و خالصانه صدایم میکردی ، همیشه... الان هم به تو میگویم : حاج مجتبی ، دلم برایت تنگ شده و من فقط میخواهم باز برای لحظه ای ببینمت و صدای خسته اما پر از مهر و محبتت را بشنوم و باز صدایم کنی: _حاج آقای متولی_#😭 ♦️چهارمین سالگرد عروج مظلومانه ات و رسیدن به وصالت را تبریک میگویم🌹 @hatef10012
✅ مراسم میهمانی لاله های زهرایی 🌷دهمین سالگرد شهادت بی سر ، سردار حاج عبدالله اسکندری 💠گرامیداشت سالروز آزادسازی خرمشهر 🎙با : حاج سید رضا متولی 📢 با : حاج امیرحسین راستی 📆 : پنجشنبه، ۳ خرداد ماه/ از ساعت ۱۷ 📍 : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام @raviyanfarss @kshohadayefars @shohadaye_shiraz 🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺