اینجا با هم باشیم⚘️
#شلمچه 💥
منو که دید از خوشحالی بال در آورده بود...
محکم #بغلم کرد و گفت: کجا بودی تو؟ گیج و منگ نگاش میکردم فقط!
دوباره گفت: اسمت توی لیست #مفقودین ثبت شده!
توی اون هوای سرد با یک لیوان پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ چایی قند پهلو که بخارش از لبه های لیوان میزد بالا ، ازم پذیرایی کرد.
مغزم تازه داشت گرم میشد.
ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم این لباس و شلوار سبز کم رنگ بیمارستانی و این سرم باز نشده ی توی دستم برای چیه ؟!
با حرف های بهرام ، پرت شدم به چند روز قبل...
شعاع نور مهتابی شارژی از لابلای گونی های سنگر ،زده بود بیرون...
خیلی آروم و بی سر و صدا ضامن نارنجک رو کشیدم تا پرتش کنم توی سنگر اجتماعی بعثی ها...
ولی هنوز نارنجک توی دستم بود که یک بعثی تنومند و هیکلی ، درب ورودی سنگر جلوم سبز شد .....
از شدت درد و ضعف و سرمای سوزناک هوا، چشمام به سختی باز شد ، ولی حالا خبری از اون باریکه های نور سنگر نبود ، همه جا تاریک تر از تاریکی بود.
بوی خاکِ بارون زده به مشامم میرسید و زمین یخ کرده بود...
تا میخواستم از جام بلند شم درد شدیدی رو توی کشاله ی رانم حس کردم ، خنجری تا دسته فرو رفته بود و اون بعثی با صورت کنارم روی زمین افتاده بود!
#سنگر ، منهدم شده بود.
خودم رو با اون وضعیت ، کشون کشون به کانال اصلی رسوندم...
شدت آتیش خیلی زیاد بود. توی روشنایی انفجارها ، بچه های خودی رو میدیدم که دارن عقب نشینی میکنن.
صداشون کردم ، ولی اونا اصلا صدای من و توی این بلبشو نمیشنیدن!!
یا شاید هم از درد زیاد ، صدای من نای بلند شدن نداشت!
نمیدونم ....
بیهوش شدم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با شنیدن صدایی چشمام باز شد...
#خون زیادی ازم رفته بود.
من و انداخت روی دوشش و تا کناره های آب برد.
تا من و سوار #قایق کردن به هوش بودم ولی بعد اون دیگه نفهمیدم چی شد...
اینبار نمیدونم بعد از گذشت چند ساعت یا چند روز چشمام و باز کردم ، کف زمین بیمارستان خوابیده بودم و سرُمَم از میله ی تخت بغل دستیم آویزون بود!
با شنیدن اینکه؛ إ به هوش اومدی ؟! پرسیدم :
من کجام ؟ اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا بقاییِ اهوازه ، #بیمارستان_بقایی!
پنج روز توی اون بیمارستان با پاهایی که عمل شده بود بستری بودم.
عصر روز پنجم با همون لباس بیمارستان و سرم توی دستم راهم رو به سمت جاده ی ورودی #اهواز کج کردم . تنها کمکیِ من برای راه رفتن ، یک تکه چوب بود که شده بود عصای تمام قد من.
#لندکروز سپاهی کمی جلوتر از من زد روی ترمز ، راننده دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین.
از #بیمارستان فرار کردی ؟! گفتم نه!!
کجا میری ؟!
#کوت_عبدالله ، پادگان شهید دستغیب
بیا بالا ، تا چهار( چار) شیر میبرمت...
توی راه راننده حرف میزد ولی من از شدت درد، چشمام سیاهی میرفت و میخوابیدم.
فقط یادمه گفتم اهل شیرازم!
وقتی میخواستم پیاده شم دیدم من و تا در پادگان رسونده.
پیاده شدم و اولین نفری که دیدم، بهرام بود.
نگهبانِ پادگان، که پدرش #شهید شده بود.
و وقتی بهرام من و دید و اون حرفا رو شنیدم، یادم اومد اون روز مجروحیت ، سوم دی ماه بود و #عملیات_کربلای_چهار، #شلمچه
و من یک جا مانده ام....
#سید_رضا_متولی
@hatef10012
اسداللهی و رحیمیانAUD-20240826-WA0023.mp3
زمان:
حجم:
3.21M
🔺️همین الان خسته از راه #کربلا تا #اهواز در سفری ۱۱ ساعته در فشردگی صندلی های ون (کَیًه ی عراقی ها) رسیدیم بیت رفیق صمیمی ام در اهواز...
🔺️خروج از کربلا ، همیشه لحظه ی جانکاه برایم بوده و هست...
دل کندن از #نجف که خانه ی پدری ست فقط به شوق رسیدن به کوی عشاق ، کربلا ، قابل تحمل است ولی دل کندن از کربلا همان جان کندن است که بالاجبار تو باید راهی شوی و موقتا از #نینوا بروی تا دوباره #حضرت_ارباب بطلبد و تو به وصالش مشرف شوی....
🔺️در این چند روز حضور در کربلا و حرم آقا ، هیئات عزاداری زوًار البقیع تهران با مداحی #حسین_ستوده ، همزمان وارد #حرم_حضرت_سیدالشهداء علیه السلام می شدند و هم نوا در نی نوا این #مداحی را میخواندند و شد برایم خاطره انگیز و....
بله حال و هوایی دگر میسازد...
الحمدلله🤲
خدای بزرگ را شاکرم که با این شرایط جسمی کمی همراه بادرد توفیق داد ۱۰۰۰ عمود را پیاده طی کنم...
الحمدلله🤲
🌟اهواز ساعت ۴/۲۰ صبح ششم شهریورماه ۱۴۰۳
#سید_رضا_متولی
#همچنان_منتظر
🆔️@hatef10012
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
...
#جنگ آدم را #پیر می کند ، حتی اگر #جوان باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان #لبخند باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب #رزمندگان نشانده باشی...
چه روز عجیبی است امروز...
دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین #شلمچه را می درد...
حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود.
به قول خودش این ماشین تویوتا ، #لندکروز_بهشت است و این مسیر ، #مسیر_بهشت ...
از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد.
حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که #حاج_عباس_مشفق از #اهواز رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های #توپخانه مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده #لشکر را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود...
گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود...
می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب #کوثر به دست #سقای_کربلا بود...
نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه #خاکریز کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، #خرداد ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا...
هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن...
زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود.
****
در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز #بهشت بارید...
فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد...
عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در #اسارت کسب کند و حسن...
بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به #آسمان می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل #حضرت_فاطمه س #گمنام باشد ، می گفت:
دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم...
#شهید_حسن_حق_نگهدار
https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4