eitaa logo
اینجا با هم باشیم⚘️
478 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
607 ویدیو
28 فایل
سعی دارم در این صفحه ، مطالبی که مینویسم ، عکسهائی که میگیرم و ... را درج کنم تا بماند به یادگار⚘️ #سید_رضا_متولی
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا با هم باشیم⚘️
#شلمچه 💥
منو که دید از خوشحالی بال در آورده بود... محکم کرد و گفت: کجا بودی تو؟ گیج و منگ نگاش میکردم فقط! دوباره گفت: اسمت توی لیست ثبت شده! توی اون هوای سرد با یک لیوان پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ چایی قند پهلو که بخارش از لبه های لیوان میزد بالا ، ازم پذیرایی کرد. مغزم تازه داشت گرم میشد. ولی من هنوز داشتم به این فکر میکردم این لباس و شلوار سبز کم رنگ بیمارستانی و این سرم باز نشده ی توی دستم برای چیه ؟! با حرف های بهرام ، پرت شدم به چند روز قبل... شعاع نور مهتابی شارژی از لابلای گونی های سنگر ،زده بود بیرون... خیلی آروم و بی سر و صدا ضامن نارنجک رو کشیدم تا پرتش کنم توی سنگر اجتماعی بعثی ها... ولی هنوز نارنجک توی دستم بود که یک بعثی تنومند و هیکلی ، درب ورودی سنگر جلوم سبز شد ..... از شدت درد و ضعف و‌ سرمای سوزناک هوا، چشمام به سختی باز شد ، ولی حالا خبری از اون باریکه های نور سنگر نبود ، همه جا تاریک تر از تاریکی بود. بوی خاکِ بارون زده به مشامم می‌رسید و زمین یخ کرده بود... تا میخواستم از جام بلند شم درد شدیدی رو توی کشاله ی رانم حس کردم ، خنجری تا دسته فرو رفته بود و اون بعثی‌ با صورت کنارم روی زمین افتاده بود! ، منهدم‌ شده بود. خودم رو با اون وضعیت ، کشون‌ کشون به کانال اصلی رسوندم... شدت آتیش خیلی زیاد بود. توی روشنایی انفجارها ، بچه های خودی رو می‌دیدم که دارن عقب نشینی میکنن. صداشون کردم ، ولی اونا اصلا صدای من و توی این بلبشو‌ نمیشنیدن!! یا شاید هم از درد زیاد ، صدای من نای بلند شدن نداشت! نمی‌دونم .... بیهوش شدم... نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که با شنیدن صدایی چشمام باز شد... زیادی ازم رفته بود. من و انداخت روی دوشش و تا کناره های آب برد. تا من و سوار کردن به هوش بودم ولی بعد اون دیگه نفهمیدم چی شد... اینبار نمیدونم‌ بعد از گذشت چند ساعت یا چند روز چشمام و باز کردم ، کف زمین بیمارستان خوابیده بودم و سرُمَم از میله ی تخت بغل دستیم آویزون بود! با شنیدن اینکه؛ إ به هوش اومدی ؟! پرسیدم : من کجام ؟ اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا بقاییِ اهوازه ، ! پنج روز توی اون بیمارستان با پاهایی که عمل شده بود بستری بودم. عصر روز پنجم با همون لباس بیمارستان و سرم توی دستم راهم رو به سمت جاده ی‌ ورودی کج کردم . تنها کمکیِ من برای راه رفتن ،‌ یک تکه چوب بود که شده بود عصای تمام قد من. سپاهی کمی جلوتر از من زد روی ترمز ، راننده دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین. از فرار کردی ؟! گفتم نه!! کجا میری ؟! ، پادگان شهید دستغیب بیا بالا ، تا چهار( چار) شیر می‌برمت... توی راه راننده حرف‌ میزد ولی من از شدت درد، چشمام سیاهی می‌رفت و‌‌ می‌خوابیدم. فقط یادمه گفتم اهل شیرازم! وقتی میخواستم پیاده شم دیدم من و تا در پادگان رسونده. پیاده شدم و اولین نفری که دیدم، بهرام‌ بود. نگهبانِ پادگان، که پدرش شده بود. و وقتی بهرام من و دید و اون‌ حرفا رو شنیدم، یادم اومد اون روز مجروحیت ، سوم دی ماه بود و ، و من یک جا مانده ام.... @hatef10012
اسداللهی و رحیمیانAUD-20240826-WA0023.mp3
زمان: حجم: 3.21M
🔺️همین الان خسته از راه تا در سفری ۱۱ ساعته در فشردگی صندلی های ون (کَیًه ی عراقی ها) رسیدیم بیت رفیق صمیمی ام در اهواز... 🔺️خروج از کربلا ، همیشه لحظه ی جانکاه برایم بوده و هست... دل کندن از که خانه ی پدری ست فقط به شوق رسیدن به کوی عشاق ، کربلا ، قابل تحمل است ولی دل کندن از کربلا همان جان کندن است که بالاجبار تو باید راهی شوی و موقتا از بروی تا دوباره بطلبد و تو به وصالش مشرف شوی.... 🔺️در این چند روز حضور در کربلا و حرم آقا ، هیئات عزاداری زوًار البقیع تهران با مداحی ، همزمان وارد علیه السلام می شدند و هم نوا در نی نوا این را میخواندند و شد برایم خاطره انگیز و.... بله حال و هوایی دگر میسازد... الحمدلله🤲 خدای بزرگ را شاکرم که با این شرایط جسمی کمی همراه بادرد توفیق داد ۱۰۰۰ عمود را پیاده طی کنم... الحمدلله🤲 🌟اهواز ساعت ۴/۲۰ صبح ششم شهریورماه ۱۴۰۳ 🆔️@hatef10012
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا  میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که از رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده  یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود... می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب به دست بود... نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا... هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن... زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود. **** در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز بارید... فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد... عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در کسب کند و حسن... بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل س باشد ، می گفت: دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4