💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت ششم چاره ای نداشتم، مثله این عقب مونده ها پیام دادم به عمه ام! _سلام عمه جان
🍁 🔴 رمان ســارا پارت هفتم شک نداشتم قطعاً جاری عمه است. مامان گفت : _ والا من هنوز نظر سارا نپرسیدم! با خودم گفتم : ای بابا چیکار داری؟ من نظرم مثبته! مامان ادامه داد: _ میخواستم.... چشم تشریف بیارید، قدمتون رو چشم. تا اینو گفت سریع نشستم سره جام و مشغول خوندن شدم. مطمئن بودم فوری میاد تو اتاقم، در بی تفاوت ترین حالت ممکن خودمو مشغول خوندن کردم که مامان اومد تو اتاقم. _ جاری جمیل بود میگه جمعه شب بیان واسه خواستگاری بی تفاوت شونه ای بالا انداختم. _ خب بیان، چیکار کنم؟ _ فکراتو کردی؟ _وای مامان چقد سخت میگیری؟! نهایت نشد به تفاهم نرسیدیم، میگیم، نه!، آخرت نمیشه ک! _ باش! من که حریف زبونت نمیشم، نمیخواستم الکی پای خواستگار تو خونم باز بشه! هرچی باشه غریبه ان دیگه.. چیزی نگفتم که از اتاقم رفت بیرون. خیلی خوشحال بودم، بلند شدم تو کمد لباسام دنبال چیزه مناسب برای جمعه شب بگردم! اصلا نمیدونستم چی بپوشم؟! تنها چیزی که میدونستم این بود که عمه همیشه میگفت جاریم خیلی مذهبیه! چادر بپوشم، چون تا حالا سر نکرده بودم میترسیدم از سرم بیفته ضایع بشم، اگرم نبپوشم! شاید خوششون نیاد! رفتم بیرون، البته قیافمو بی تفاوت کردم و گفتم: _ مامان برای جمعه شب چی بپوشم؟ فقط تونیک دارم، همه شونم تا بالای زانو، زشته واسه جلسه اول _ کار زیاد داریم بیا کمک. کارامونو بکنیم فردا صبح میریم خرید! از جارو کشیدن و گردگیری و شستن پرده ها بگیر تا تمیز کردن در و پنجره. _ یه خواستگاره دیگه چرا اینقدر باید خودمونو اذیت کنیم؟! داشتم با خودم حرف میزدم! که مامان گفت: _ جاری عمه زن تمیزیه! وسواسی نیست اما تمیزه دوست ندارم جلوش کم بیارم. که به خودم اومدم دیدم بلند فکر کرده بودم:) مشغول تمیز کاری بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد.... ادامه دارد... رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚