#رمان_صفیر_پارت 4
سرم را که بالا گرفتم دیدم موجودی مثل یک مار پیتون از آن سوی لنج به سمتم می خزد.
هر چه توان داشتم در خودم جمع کردم تا صدایم را بیندازم پشت حلقم و ناخدا را صدا بزنم.
اما فقط آب از دهانم بیرون می ریخت.
سعی کردم از جایم تکان بخورم و سر پا شوم.
جریان مواج دریا و موج های بلند، لنج را مثل پر کاهی بالا و پایین میبرد
ان موجود خزان، هر لحظه به من نزدیکتر می شد.
کف عرضه ولو شدم و سینه خیز رفتم به سمت اسلحه که گوشه ای روی کتم افتاده بود.
هول هولکی غلاف را برداشتم و غلتی زدم و در همان حین، با همه سرعتی که در خودم سراغ داشتم
کلتم رابیرون کشیدم و به سمتش نشانه رفتم
از همان فاصله سعی کردم توی قماره را ببینم.
ناخدا غیبش زده بود
آرنج دست آزادم را کف تکیه دادم و به زحمت نشستم و تکیه دادم به دیواره لنج
دست مسلحم می لرزید
حالا یا از ترس بود یا از تکانه های قایق
نمیدانستم با چه جانوری روبرو هستم
شاید اگر ناخدا جمال بود بهتر می توانستم با این اوضاع کنار بیایم.
چشمانم را تا حد امکان باز کردم تا در آن فضای سایه روشن که بیشتر دم به تیرگی میزد
صحنه را ببینم
با هر پیچشی که آن موجود به تنش میداد نوری از تنش ساطع میشد و برق میزد
گلنگدن را کشیدم و آماده شلیک شدم
که یکهو دیدم مثل یک تیر عمودی راست شد و ایستاد!
منتظر بودم که سری مثل اژدها از دهانش برای بلعیدن من باز کند و همان موقع آتش کنم توی حلقش
اما
چیزی که دیدم بسیار فراتر از تصورم بود
در چند قدمی من زنی ایستاده بود که همه هیکلش را پولک های درشت ماهی پوشانده بود.
تازه فهمیدم این نوری که از تنش بیرون می ریخت چه علتی داشت.
زن که موهای خیس و بلندش را ریخته بود دور شانه هایش، ساکت ایستاده و با چشمانی مثل خرنگ آتش به من خیره شده بود.
باران همچنان می بارید
اما لنج از نوسان افتاده بود
حالا آن ترس اولیه را نداشتم اما چنان بهتم زده بود که باز هم مثل قبل تنم می لرزید
پاهایم را جمع کردم و کلی زور زدم تا توانستم سرپا شوم
هنوز کلتم را به طرفش هدف گرفته بودم
از همه تنش آب می چکید
تا آدم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم
چند سرفه بلند کردم بعد هم بالاخره با زحمت پرسیدم:
-تو چی هستی؟
دو قدم آمد جلو و دستش را به طرفتم دراز کرد.
حلقه همسرم کف دستش بود
انگشتانش هیچ فرقی با ما نداشت
ظریف و زیبا و زنانه بود
به سفیدی برف
زمانی برای فکرو استخاره نبود ، دستم را دراز کردم و خیلی سریع حلقه را ربودم
و به انگشت کردم
بعد هم ناباورانه توی صورتش خیره شدم.
چشمانش را تنگ کرد و چند ثانیه که برایم خیلی طول کشید بهم زل زد.
تبسمی لبهای باریکش را از هم باز کرد و به گونه های لاغرش چال انداخت.
بعد مثل یک مار خودش را جمع کرد و چنبره زد و با یک جست پرید روی لبه لنج و برای آخرین بار برگشت و نگاهم کرد.
هنوز دست بی رمقم ، کلت را به سویش نشانه رفته بود
و هنوز هم لبخندش را بر لب داشت
چرخید و با یک شیرجه زد به دل دریا و از نظرم کلا محو شد.
#رمان ادامه دارد..
کانال
#همسرداری حوای آدم
❤️
@havayeadam 💚