eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
2 بعد هم که دید منتظرم بقیه بشنوم سیگاری آتش زد و گفت: - از همین حرفا به هم میزدیم دیگه. ریزش رو یادم نیست. خدا رحمتش کنه، خیلی خانم بود. هنوز ساکت بودم و میخواستم بیشتر بگوید . نگاه سریعی بهم انداخت و دوباره به روبرویش خیره شد گفت -یادتونه که سارا خانم دستش زخمی شد؟ چه خوووونی می اومد! لعنتی. باز هم بر گشته بودم به همان حال اول سارا توی ذهنم جان گرفته بود. گفتمک - نمیدونم دستش به کجا گرفت که یه کم پوستش جر خورد. یادمه گرفته بود سمت دریا خونش شر و شر می ریخت تو آب. شما گفتی الان کوسه ها رو می کشونی اینجا ناخدا پکی زد و سرش را تکان داد. دلش می خواست بخندد اما شاید نمی توانست یا رویش را نداشت. چند دقیقه ای به همان حالت گذشت. انگار هیچ حرفی برای گفتن نبود. ترجیح میدادیم توی انبار دلمان باقی بماند. برگشتم و رفتم به سمت عرضه. این اواخر بی قراری هایم زیاد شده بود. اطرافیان پیشنهاد داند بروم مسافرت تا بلکه کمی آرامش بگیرم. فکر کردم بیایم بوشهر و چند روزی هوا بخورم. قبلا با سارا چند باری آمده بودم. اما به محض اینکه رسیدم اینجا، فهمیدم اشتباه بزرگی کردم. یاد و خاطراتمان در این شبه جزیره زیبا توی ذهنم آشوبی به پا کرده بودند. با ناخدا جمال چند سال پیش اشنا شدم. یک ماموریت خارج از مرکز بود. به من گفتم هر وقت آدم جنوب مرا با لنجش میبرد وسط دریا چند باری با سارا امدیم . خیلی خوش گذشت اما حالا.. انگشتم را بالا آوردم و حلقه طلایی همسرم را بیرون کشیدم . وقت مرگ ، حلقه را محکم توی مشتش فشرده بود. انگار می خواست به من بگوید که تا آخرین لحظه به فکر من بوده. روزی چند بار آن را کف دستم می گذاشتم و محکم می فشردم . بعد هم زار می زدم. به لبه لنج تکیه داده بودم که از صدای موتور قایقی سرم را برگرداندم. گارد ساحلی بود. ساحل را دیگر نمی دیدم. این چندمین باری بود که قایق های تندرو از کنارمان می گذشتند. می خواستم به ناخدا بگویم پشیمان شدم و می خواهم برگردیم که چشمم افتاد به آسمان. کیپ گرفته بود ماتم برد تا همین چند دقیق پیش افتاب چشمم را کور می کرد یک ابر سیاه و یک دست، آسمان را تاریک کرده بود ناخدا را صدا زدم سرش را تکان داد حرکات سریعش به من فهماند اوضاع قمر در عقرب است. با صدای چلپ چلپ پشت سرم دوباره برگشتم و دیدم که دریا متلاطم شده و آن آب های آبی آنقدر تیره شده اند که دم به سیاهی می زنند. صدای چلپ چلپ، مربوط به یک گله دلفین بود که کنار ما از آب بیرون می پریدند و پرش های نیم دایره می زدند. یادم افتاد که وقتی با قشم می رفتیم ، سارا چقدر دلفین دوست داشت. حلقه طلایی را گرفتم بین انگشتانم و آوردم جلوی چشمم تا از میان سوراخ آنها را ببینم. انگار اینطوری می خواستم تماشای این منظره زیبا را با سارا سهیم شوم. یکهو آسمان روشن شد و صدای رعد مثل بمبی مهیب پیچید وسط دریا. حرکت دلفین ها عجیب بود بازی نمی کردند انگار از چیزی می گریختند . خیلی سریع از دیدرس من خارج شدن برگشتم سمت قماره ناخدا نبود! دریا موج برداشته بود. لنج بالا و پایین می رفت. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. تا آمدم حلقه را دست کنم انگار یک چیزی محکم کوبید به تنه قایق و تا خواستم به خودم بجنبم حلقه از دستم لیز خورد و پرت شد وسط آب های تیره! ادامه دارد.. کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
3 فریادی کشیدم و با ناباوری دوباره به طرف قماره نگاه کردم. هیچ اثری از ناخدا جمال ندیدم. نمی توانستم اجازه بدهم تنها یادگار همسرم اینطوری از دستم بپرد. در عرض یک ثانیه کت و غلاف اسلحه را کندم و انداختم کف عرشه و از همان بالا شیرجه زدم توی مسیری که حدس میزدم حلقه به آن سمت سرازیر شده. همچین که آب از نوک پایم گذشت، سرمایی مثل زمهریر همه تنم را لرزاند. انگار که قطب شمال زیر آب های لنج جریان داشت. آب به شدت تیره بود. چشمانم را تا حد ممکن باز کرده بودم اما هیچی نمی دیدم با این حال با ناامیدی دست و پا میزدم و تا جایی که می توانستم یم رفتم پایین تر. از شدت برودت می لرزیدم و دندانهایم به هم می خورد. سرم را برگرداندم به سمت بالا. چیزی معلوم نبود انگار گم شده بودم نفسم تنگ شده بود فرصت زیادی نداشتم برای آخرین بار راه را شکافتم و بیشتر به عمق فرو رفتم که یک باره دستم خورد به چیزی! یک جسم گرد و سخت بود. شم پلیسی بهم می گفتم که خیلی آشناست اما من فقط به دنبال حلقه بودم. رهایش کردم و خواستم جلوتر بروم که فهمیدم انگار به ته دریا رسیدم! نمیدانم چند متر پایین آمده بودم . نباید این قدر زود می رسیدم به کف آب. یک هو حلقه را پیدا کردم. همه حواسم را متمرکز کردم و کوشیدم با لمس انگشتان یخ زده بتوانم از وجودش اطمینان حاصل کنم. اما گیر کرده بود. می توانستم در آن حال قسم بخورم که انگار یک نفر آن را به انگشت خود انداخته. ناگهان مثل یک لامپ مهتابی که اول پلک میزند و بعد روشن می شود، اول چند نور کوچکت توی آب نفوذ کرد و بعد هم یک باره همه جا روشن شد. از دیدن صحنه روبرویم شوکه شده بودم زیر پایم تل بزرگی از اسکلت آدم خوابیده بود و من هم داشتم با دست یک اسکلت ور می رفتم! قطعا حلقه مال خودش بوده! پس آن جسم گرد که رهایش کردم جمجمه انسان بوده. نفسم به انتها رسیده بود نور تمام شد و همه جا را تاریکی گرفت. خواستم خودم را برسانم به سطح آب که دیدم پایم گیر کرده. همه زورم را به کار گرفتم تا پایم را از وسط آن همه جنازه استخوانی بکشم بیرون اما دیگر نیرویی برایم باقی نمانده بود. دهانم را باز کردم تا اولین قلپ آب را تو بدهم . اما هنوز به دومی نرسیده بودم که حس کردم یک جفت دست قوی چسبیدند به زیر کتف هایم و با یک تکان مرا آزاد کردند. و با سرعت عجیب به سمت بالا کشاندند. فکر کنم برای یکی دو دقیقه از حال رفتم چون وقتی به هوش آمدم چهار دست و پا، کف عرشه افتاده بودم و داشتم عق میزدم. از آسمان مثل دوش باران می بارید سرم را که بالا گرفتم دیدم موجودی مثل.... ادامه دارد.. کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
4 سرم را که بالا گرفتم دیدم موجودی مثل یک مار پیتون از آن سوی لنج به سمتم می خزد. هر چه توان داشتم در خودم جمع کردم تا صدایم را بیندازم پشت حلقم و ناخدا را صدا بزنم. اما فقط آب از دهانم بیرون می ریخت. سعی کردم از جایم تکان بخورم و سر پا شوم. جریان مواج دریا و موج های بلند، لنج را مثل پر کاهی بالا و پایین میبرد ان موجود خزان، هر لحظه به من نزدیکتر می شد. کف عرضه ولو شدم و سینه خیز رفتم به سمت اسلحه که گوشه ای روی کتم افتاده بود. هول هولکی غلاف را برداشتم و غلتی زدم و در همان حین، با همه سرعتی که در خودم سراغ داشتم کلتم رابیرون کشیدم و به سمتش نشانه رفتم از همان فاصله سعی کردم توی قماره را ببینم. ناخدا غیبش زده بود آرنج دست آزادم را کف تکیه دادم و به زحمت نشستم و تکیه دادم به دیواره لنج دست مسلحم می لرزید حالا یا از ترس بود یا از تکانه های قایق نمیدانستم با چه جانوری روبرو هستم شاید اگر ناخدا جمال بود بهتر می توانستم با این اوضاع کنار بیایم. چشمانم را تا حد امکان باز کردم تا در آن فضای سایه روشن که بیشتر دم به تیرگی میزد صحنه را ببینم با هر پیچشی که آن موجود به تنش میداد نوری از تنش ساطع میشد و برق میزد گلنگدن را کشیدم و آماده شلیک شدم که یکهو دیدم مثل یک تیر عمودی راست شد و ایستاد! منتظر بودم که سری مثل اژدها از دهانش برای بلعیدن من باز کند و همان موقع آتش کنم توی حلقش اما چیزی که دیدم بسیار فراتر از تصورم بود در چند قدمی من زنی ایستاده بود که همه هیکلش را پولک های درشت ماهی پوشانده بود. تازه فهمیدم این نوری که از تنش بیرون می ریخت چه علتی داشت. زن که موهای خیس و بلندش را ریخته بود دور شانه هایش، ساکت ایستاده و با چشمانی مثل خرنگ آتش به من خیره شده بود. باران همچنان می بارید اما لنج از نوسان افتاده بود حالا آن ترس اولیه را نداشتم اما چنان بهتم زده بود که باز هم مثل قبل تنم می لرزید پاهایم را جمع کردم و کلی زور زدم تا توانستم سرپا شوم هنوز کلتم را به طرفش هدف گرفته بودم از همه تنش آب می چکید تا آدم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم چند سرفه بلند کردم بعد هم بالاخره با زحمت پرسیدم: -تو چی هستی؟ دو قدم آمد جلو و دستش را به طرفتم دراز کرد. حلقه همسرم کف دستش بود انگشتانش هیچ فرقی با ما نداشت ظریف و زیبا و زنانه بود به سفیدی برف زمانی برای فکرو استخاره نبود ، دستم را دراز کردم و خیلی سریع حلقه را ربودم و به انگشت کردم بعد هم ناباورانه توی صورتش خیره شدم. چشمانش را تنگ کرد و چند ثانیه که برایم خیلی طول کشید بهم زل زد. تبسمی لبهای باریکش را از هم باز کرد و به گونه های لاغرش چال انداخت. بعد مثل یک مار خودش را جمع کرد و چنبره زد و با یک جست پرید روی لبه لنج و برای آخرین بار برگشت و نگاهم کرد. هنوز دست بی رمقم ، کلت را به سویش نشانه رفته بود و هنوز هم لبخندش را بر لب داشت چرخید و با یک شیرجه زد به دل دریا و از نظرم کلا محو شد. ادامه دارد.. کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
5 دیگر دلهره نداشتم راه افتادم و تلوتلو خوران خودم را رساندم به قماره. ناخدا بیهوش افتاده بود کف زمین باران بند آمده بود. نبضش را گرفتم. بدنش گرم بود. قوطی آب معدنی را برداشتم وپاشیدم روی صورتش و چند سیلی آرام زدم به گونه هایش. یکهو چشمانش را باز کرد و با دیدن من ابروانش را گره انداخت و با کمکم از جا پاشد و گفت -اینجا چه خبره سرهنگ؟ کلتم را که انداخته بودم کنارش برداشتم و این بیشتر کنجکاوش کرد. گفتم -شما چند دقیقه بیهوش بودی ناخدا. چیزی یادت نمیاد؟ به ساعتش نگاهی انداخت و بعد هم سکان را گرفت توی دستش: -یادمه یه صفیری تو گوشم پیچید، بعد دیگه چیزی تو خاطرم نیست. رفتم دنبال غلاف اسلحه و کتم را هم برداشتم و برگشتم نزدیک اتاقک قماره. گفتم -ناخدا این حرفارو ولش کن. لنج رو همین جا نگه دار. فورا هم یکی از این گاردهای ساحلی رو خبر کن بیان اینجا. زیر آب یه خبراییه چین و چروک های پوست صورتش بیشتر شد: -خیر باشه سرهنگ بی حوصله تر از این حرفها بودم: -خیر نیست ناخدا. در ضمن ، گفتم که من سرهنگ نیستم. یه وقت جلوی این ژاندارما به من نگی سرهنگ. ناخدا بسم اللهی گفت و شروع کرد زیر لب به دعا خوندن. یک ساعت بعد آن منطقه پر از پلیس های دریایی بود. کارت شناسایی اداره آگاهی را که نشان رئیس شان دادم، حرفم را قبول کرد و چند غواص فرستاد پایین. بعد هم غوغایی به پا شد. اینطور که گزارش دادند، حجم و تعداد اجساد به بیشتر از صد نفر می رسید. یاد سریال دکستر افتاده بودم. آیا واقعا در این استان، یک قاتل زنجیره ای وجود داشت؟ یا اینکه کشتاری صورت گرفته و از ترس جنازه ها را ریخته بودند به دریا؟ اصلا چطور می شود که جنازه ها روی آب نیامده اند؟ همینطور سوال بود که پشت سوال ذهنم را بیشتر می آشفت. از طرفی توضیحات من هم برای رئیس گارد ساحلی پر از ابهام بود. چطور حلقه را پیدا کردم بودم؟! اگر ماجرای این زن دریایی را تعریف می کردم حتما فکر می کردند، مخم تعطیل شده. نزدیک نیمه شب بود که برگشتم به هتلم. یه چیزی سرهم کردم و بهشان گفتم. مهم نه گم شدن حلقه همسرم بلکه کشف این همه اسکلت انسانی بود. هنوز کلتم را در نیاورده بودم که دیدم زنگ در اتاق را می زنند. برگشتم و بدون اینکه چیزی بپرسم بازش کردم. میان درگاهی ایستاده بود! خشکم زد! لباس محلی به تن داشت با نقابی که فقط چشمهایش را خیلی خوب نشان می داد. اما بلافاصله شناختمش. یک چادر شیک و بلندِ آبی رنگ جنوبی انداخته بود سرش .قد آن به حدی بود که روی زمین کشیده می شد. حتی نوک پاهایش را هم نمی توانستم ببینم. یک برقع ظریف و خوش نقش هم زده بود به صورتش به همان رنگ. یادم آدم که پولک های بدنش هم آبی بودند! نمی توانم بگویم که ترسیده بودم یا هرچی. اما باز هم زبانم بند آمده بود. و فکر هایم قفل شده بودند. دستش را چنان به در تکیه داده بود که امکان بسته شدن وجود نداشت. با یک فشار این را فهمیدم زورم بهش نمی رسید از گوشه چشم نگاهی به جالباسی انداختم و عقب عقب رفتم به سمت غلاف اسلحه که آویزان بود. آمد تو و در را بست. هنوز دستم را دراز نکرده بودم که نقاب را بالا زد. از دیدن لبخندی که به لب داشت از منظورم منصرف شدم صورت کشیده و استخوانی داشت با چشمانی که مثل دو تا تیله آبی براق بودند و می درخشیدند. ابروها و موهایش یک رنگ بودند یعنی می توانم بگویم اصلا رنگی نداشتند. انگار که زندگی توی دریا ظاهر آنها را به میل خودش عوض کرده بود. اندام باریک و بلندی داشت. چادرش را انداخته بود دور کمرش. گویی عمدا نمی خواست پایین تر معلوم باشد کمی به من زل زد.. ادامه دارد.. کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
6 کمی به من زل زد و بعد هم با یک ناز خاصی رفت و نشست روی تنها مبل اتاق توی گوشهایم صدای صفیر ضعیفی پیچید که بیشتر از اینکه آزاردهنده باشد مرا مست می کرد انگار که میخواست تسلیم این موجودی شوم که حالا مقابل من نشسته با صدایی که می کشیدم می کوشیدم خسته نداشته باشد خش خش نداشته باشد و نه لرزد دوباره همان سوال توی لنج را پرسیدم _توی لنج را پرسیدم تو چی هستی؟ تکانی به خودش داد و برق پولکهای درشت بدنش را توی چشمانم انداخت _ چرا همش میپرسی چی هستم چرا نمیپرسی کی هستم؟ نمی توانم بگویم صدایش مثل الهه ها بود یا مثلاً دلنشین ترین صوتی بود که تا به حال شنیده بودم اما یک جوری مرا جذب می کرد منظورم این بود که انگار کمندی دور گردنم انداخته باشد و بکشد به سمت خودش تا به حال در مقابل هیچ کس چنین احساسی نداشتم اما در آن لحظه با خودم فکر می کردم که تجربه شیرینی است سعی کردم محکم سر جای خودم بایستم و دوباره بپرسم _خوب تو کی هستی خندید و گفت _من الان مظنون هستم یا متهم؟ قفل فکم باز شده و حالا دیگر افتاده بود پرسیدم منظورت چیه یعنی میدونی من کی ام چشمان اقیانوسی رنگش باز هم برق زدند گفت مگه شما کاراگاه نیستی آب دهانم را قورت دادم و برای اینکه بتوانم در مقابل این کشش پرزور مقاومت کنم یک صندلی پیش کشیدم و نشستم گفتم نمیتونم باور کنم دارم دیوونه میشم تو داری با من چیکار می کنی اصلا تو کی هستی از کجا منو میشناسی؟ نمی‌دانم چرا لبخند از روی لبانش محو نمی‌شد پنداری به هیچ نحوی عصبانی یا حتی جدی نمی شد گفت شما آدم ها ماه ها رو با اسم های مختلفی صدا میزنید یاد نقل قول ناخدا جمال افتادم و نقاشی توی اتاقت قماره. گفتم _ اهالی اینجا به شما میگن آبی _هرجای دنیا ما رو با یه اسم صدا میزنم شما هم هرچی دلت خواست صدا کن _یعنی باید باور کنم که یه پری دریای جلوم نشسته؟ تن صدایش تغییری نمی کرد یک ریتم خاص داشت گفت میدونم برای پلیس باهوشی مثل تو باورش خیلی سخته اما من وجود دارم و بازی هم شروع شده بعد هم دستش را مثل یک موج دریا بالا و پایین ببرد پرسیدم بازی دیگه چیه نیم خیز شد و به سمت جلو و کمر قوس برداشته اش راست شد گفت _تو کلکسیون من و پیدا کردی سر گرد برای لحظه‌ای نفسم بند آمد و خودم را میان گردابی دیدم که مرا می کشد به دریا و پایم را می‌گیرند میان یک مشت جسد پوسیده و دوباره خودم را توی اتاق هتل و روبروی این موجود آبی پیدا می کنم نفس عمیق و بلندی می کشم و می پرسم همه اونها رو تو کشتی؟ برای اولین بار تغییری توی صورتش می بینم انگار بهش بر خورده باشد ادامه می‌دهم ناخدا میگفت از هرکسی که خوشتون می یاد میبرینش زیر آب گفت پس تو چرا هنوز داری نفس میکشی گفتم شاید از من خوشت نیومده پقی می زند زیر خنده و تکیه می دهد عقب ‌کردم مثل بازجویی هستم که می‌خواهد از متهمی اعتراف بگیرد که ایستاده بر لبه پرتگاه و می‌خواهد خودش را خلاص کند هیچ لزومی نداشت حقیقت را بگوید با این حال گفت _هیچ کدومشون رو من نکشتم اونها آدمهایی بودند به علت های مختلف غرق شده بودند من فقط دور هم جمع شوند می کردم _یعنی به قتل رسیدن؟ _شاید هم رسیده باشند اما من جونشون رو نگرفتم _تپه اسکلت به چه دردت میخوره؟ _گفتم که بازیه این دومین باری بود که از این کلمه استفاده می‌کرد یادم افتاد که به سوالم جواب نداده بود پرسیدم منظور از بازی چیه کدوم بازی؟ _من در اصل با خاطرات بازی می‌کنم اینها برام از گذشته شون میگن منم بهشون گوش می کنم بعد هم برای خودم ثبتش می کنم؟ _که چی بشه؟ _من اونا رو نکشتم جناب کاراگاه من به تو لطف کردم اما تو در عوض کلکسیونی که این همه براش زحمت کشیده بودم رو از بین بردی صداش خیلی نزدیک به گوشم می‌خورد تازه فهمیدم که در این مدت کوتاه ذره ذره جلو رفته ام و کاملاً بهش چسبیده ام! ادامه دارد.. کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
7 به هر زحمتی بود خودم و صندلی را هل دادم عقب. لعنتی مثل یک آهن ربای قوی مرتب مرا به سوی خودش می کشید. حال خودم را درست نمی فهمیدم -یه سوال برام پیش اومده. چطور اون اجساد چسبیدن کف دریا و بالا نیومدن؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -خیلی زحمت داشت. تو نمی دونی چه گندی زدی. -پس چرا نجاتم دادی؟ تو که می دونستی من کی هستم؟ مگه نه؟ از جایش بلند شد و چادرش را سر کرد. آماده رفتن شده بود. بدون اینکه به این سوال و ده ها سوال دیگرم جوابی بدهد. ایستادم تا جلویش را بگیرم. یک حس غریب و در عین حال شیرینی بود. خیلی دستم را کنترل کردم تا به طرفش دراز نشود. دلیل این همه کشش و جذبه را نمی فهمیدم. با این صفیر نازکی که مرتب توی گوشم می پیچید و ذهنم را به هم می ریخت و اجازه نمی داد افکارم را صحیح بچینم و مرتب کنم. احساس می کردم دچار یک نوع اختلال روانی سبک شده ام که هم قابل کنترل است و هم نیست. -من جای گنجینه تو رو لو دادم و تو هم حالا می خوای اینطوری ازم انتقام بگیری درسته؟ میدونی سوالات بی جواب من رو شکنجه میده! چیزی نگفت اما دیگر نمی خندید . نقابش را به چهره زد و عزم رفتن کرد. با سه قدم ازش جلو زدم و مقابل در خروجی قرار گرفتم. گفتم -فقط یه دلیل برای این کارهات بیار. فقط یک کلمه بگو چرا؟ برقع را بالا زد. لبهایش خشک شده بود. رنگ صورتی اش به تیرگی می رفت. -بیشتر از این نمی تونم بمونم. بعدا دوباره می بینمت. داشت یادم می رفت که این دختر از جنس ما نیست. و دریازاده است. با ناامیدی کنار کشیدم. نقاب را انداخت روی صورتش و به تندی در را باز کرد و مثل گلوله از طول راهروی هتل گذشت. در را که بستم احساس تشنگی شدیدی داشتم. گویی از یک مسابقه سنگین برگشته باشم. رفتم به طرف یخچال و یک بطری آب معندی بزرگ را سر کشیدم گوش هایم دیگر وزوز نمی کردند و در کل حس آشفتگی نداشتم. اما این سوالا بی انتها دست بردار نبودند. فردا صبح رفتم مرکز فرماندهی گارد ساحلی. باز همان سوالات قبلی را از من پرسیدند. سرهنگی که مسئول پرونده بود هنوز باورش نمی شد چنین حجمی از باقیمانده انسان ها ته آب ریخته باشند. اما چیزی گفت که حرف های آن پریزاده باورم شد. همه اسکلت ها توسط یک کلاف گیاهی زنجیر شکل به کف دریا متصل شده بودند. تازه فهمیدم منظورش از زحمت چه بود. با هر زبانی بود به سرهنگ حالی کردم که بیخود دنبال قاتل خاصی نگردند. غروب نشده برگشتم به هتل و همه جا را مرتب کردم. این بار حس انتظارم با همیشه فرق می کرد. دلیل این همه بی تابی را نمی فهمیدم. گوش هایم به وزوز افتاند و صفیری خیلی آرام پیچید توی آنها و بعد هم صدای در آمد. مثل دیشب میان درگاهی ایستاده بود و چشمان آبی رنگش می درخشیدند. گفتم -من منتظرت بودم این بار دیگر نه چادرش را انداخت و نه نقابش را برداشت. به محض اینکه در را باز کردم گفت که منتظرت بودم بعد هم بدون اینکه منتظرم بماند برگشت و راهش را گرفت و رفت. دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم. سخت و سرد بود. پولک های درشت بدنش مثل یک زره به تن چسیبده بوند. پرسیدم: چرا ؟ چرا منتظرم بودی؟ کمی ایستاد و در سکوت نگاهم کرد و بعد هم دوباره به راه افتاد. دلم میخواست نعره بزنم اما می ترسیدم بقیه مسافران را کنجکاو کنم تا سرک بکشند. شانه به شانه اش قدم برداشتم و سرم را بردم بیخ گوشش و با خشم گفتم: -لعنتی هزار تا چرای دیگه مونده. چرا جواب نمیدی؟ این بار بدون اینکه پا سست کندگفت: -اینجا نمی تونم زیاد بمونم دیگه هم نمیام دیدنت. اگه میخوای منو ببینی بیا لب ساحل. رسیدیم نزدیک پله ها. بیشتر از آن نمی توانستم دنبالش بروم. با یک پیچ دیگر کارکنان هتل ما را می دیدند. پرسیدم: کدوم ساحل؟ بدون اینکه گردنش را بچرخاند. تند از پله ها رفت پایین: - فرقی نمی کنه، هر جا باشی پیدات می کنم ادامه دارد... کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
8 دوباره صدای سفیر آرام شد پیش خودم گفتم اگر این موجود نیمه ماهی هم باشد نمی تواند زیاد دور از آب بماند تا همین جا هم که آمده ریسک بزرگی کرده اما چرا باید جان خودش را برای به خطر بیاندازد اصلاً چرا منتظر من بود! امروز صبح وقتی از ناخدا جمال درباره آبی ها پرسیدم و اینکه آیا واقعا وجود دارند انگار که با خل و چل روبرو شده نگاهم کرد. موبایلم را برداشتم و دراز کشیدم روی تخت سری به سایت های اینترنتی زدم و در مورد پری دریایی تحقیقاتی کردم هیچ منبع معتبری در مورد اینکه کسی واقعاً با اینها برخورد کرده باشد پیدا نشد به غیر از عکس چند موجود عجیب و غریب که از دریا گرفته بودند و می گفتند پری همین است. آبی ها فقط در افسانه بودند در کتاب ادیسه آمده که سیرن ها زن های نیمه انسان بودند و چنان آواز می خواندند که ملوانان دیوانه می شدند به خودتان را به دریا می انداختند شاید هم بعد از دیوانگان بدبخت را به زیر آب می کشیدند بعد هم به یاد صفیری افتادم که هنگام آمدن این موجود دریای توی گوش هایم می پیچید جراتش را نداشتم که شبانه بروم به یک ساحل دور قطعاً این پری جایی که انسان دیگری باشد پایش را از دریا بیرون نمیگذاشت فردا صبح بیدار شدم و سر فرصت حمام و اصلاح کردم و کمی به خودم رسیدم کمی خنده‌دار بود انگار که می خواهم با یک انسان واقعی دیدار کنم و ملاقات داشته باشم آنقدر گشتم تاریخ ساحل باصفا و خلوت پیدا کردم و همان جا نشستم روی یک تخته سنگ و خیره شدم به رو به رو اما هیچ خبری از او نبود مرتب راه می رفتم و نشستم بعد از ظهر یه چیز که خوردم و با یک بطری آب معدنی برگشتم بالاخره نزدیک غروب آفتاب که رفت دیدم یک نفر از میان آبهای ساحلی خط راست کرد و با قدم هایی بلند آمد به طرفم خودش بود به نیم تنه پایین است که از دریا بیرون زده بود خیره شدم مثل ما روی دو پا راه می رفت در کل اندامش فرقی با ما نداشت غیر از پولکی که از سرشانه تا پایین را پوشانده بود نزدیک من که رسید دوباره صدای سفیر پیچید توی گوشم اما این بار هارمونی خاصی داشت دلم میخواست ادامه داشته باشد مثل یک نت موسیقی ملودی جذابی داشت و به من آرامش می بخشد نزدیکم که رسید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت میدونستی سارا می آمد اینجا و نقاشی می کشید این یکی دیگر خیلی غیر منتظره بود ناباورانه بهش زل زدم پرسیدم تو از کجا زن منو میشناسی خندید و بدون اینکه جوابی بدهد رفت و نشست آخرین نقطه که آب و دریا به هم وصل می شدند و پاهایش را طوری دراز کرد که آخرین موج های ریز روی آن ها بریزند مدت خدمت با چنین افرادی زیاد برخورد کرده بودم قطره‌چکانی اطلاعات می دهند و در مقابل سوالات مستقیم مقاومت میکنند نشستم کنارش و اجازه دادم تا آب دریا شلوارم را خیس کند پرسیدم تو چطوری میتونی بیرون از آب نفس بکشی انگشتش را کشید به نوک بینی خوش تراش است و گفت ما یک نژاد دورگه هستیم ابروهام را انداختم بالا و گفتم پس باید کمیاب باشید، همان‌طور که به جلو خیره شده بود گفت به شدت یک نگاهی به اطراف انداختم و گفتم اون چادر و نقاب مال خودت بود متوجه منظورم شد سرش را برگرداند و گفت... ادامه دارد... کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
9 سرش را برگرداند و گفت: اره خیلی وقتا که حوصله ام سر میره،میام یه گشتی تو شهر میزنم خندیدم و گفتم : حیف که نمیتونی بیای تهران لبهایش را کج کرد و گفت : شنیدم شهر گندیه شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : ظرف یکساعت توش تلف میشی بعدهم هردو خندیدیم . گفتم : تو اسم هم داری؟ نگاهش واقعا عاقل اندر سیفه بود.تیله آبی رنگ چشمانش برق می زدند. «معلومه که دارم» به خنده ادامه و گفتم: «بزار حدس بزنم» بعدهم صدایم را انداختم پس حلقم و یک کلمه هچلی پراندم.دلش را گرفت از خنده و گفت: «از فضا که نیومدم.از دریا اومدم» بعد بادست به روبه رو اشاره کرد و گفت: «از همینجا .انقدری با شما فاصله نداریم» بعد هم شروع کرد به ور رفتن با ماسه های زیر دستش.من هم بیکار نماندم با انگشتانم چاله می کندم.یک کم سات ماندیم و من پرسیذم: «نگفتی چرا منتظرم بودی؟» انبوه موهایش را به طرف دیگری ریخت و گفت: «اسمم دلاریسه» باز هم تیرم به سنگ خورد .هوا رو به تاریکی می رفت . برق چشمتنش بیشتر شده و کمی مرا هوت برداشته بود. «پس زیاد با اسمای ما فرقی نداره » تکانی به خودش داد و مثل فنر از جایش پرید . دوباره پرسیدم:«منظورت از بازی چی بود؟» راه افتاد و رفت به طرف دریا.من هم کنارش دوش به دوش حرکت کردم. «چرا به هیچکدوم از سوالای من جواب نمیدی؟» بدون اینکه رو برگرداند و نگاهم کند گفت: «مادام که مثل دزد و پلیس رفتار کنی،چیزی گیرت نمیاد کارآگاه» «اگه برخورد مناسبی باهات نداشتم معذرت میخوام خانم...» برگشت و نگاهم کرد .در ان فضایی که رو به تاریکی میرفت،انگار ک از چشمانش آتش می باریدگفت :.. ادامه دارد... کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
10 گفت: حداقل از دفعه اول که روم اسلحه کشیدی بهتره! با خودم فکر کردم بهتر است جلوتر نروم. دلاریس نایستاد و به حرکت ادامه داد گفتم می فردا بر می گردم بدون خداحافظی یکهو فرو رفت توی آب و غیب شد. برگشتم به هتل و با تهران تماس گرفتم از ریاست اداره خواستم تا با مرخصی بدون حقوقم موافقت کند. او هم به هوای اینکه شاید جنوب حال مرا بهتر کند قبول کرد. از قاتلان همسرم خبری نبود. یکی از همکارانم به نام سرگرد ماهان روی پرونده تحقیق می کرد. می گفت کار یکی از خفاشان شب بوده که احتمالا همسرم را به عنوان مسافر سوار کرده. کارم شده بود که هر روز بروم لب دریا و آنقدر زل برنم به افق تا سرو کله دلاریس پیدا شود. و چند دقیقه ای گپ بزنیم. بعضی روزها هم که اصلا نمی آمد برایم از رازهای مردمی می گفت که اجسادشان را ته دریا پیدا می کرد. کم کم به این فکر افتادم تا از این ماجرا رمانی بنویسم. یک سر رسید پر برگ داشتم که باخودم بردم لب ساحل و همزمان با انتظار دلاریس شروع کردم به نگارش. -سارا به من گفته بودم سرم را بالا گرفتم چند قطره از موهای خیسش چکید روی دفتر. کمی بهش زل زدم و گفتم از سارا برام بگو خندید و دست های مرطوبش را به هم گوبید و ذرات ریز آب را پاشید توی صورتم. -می دونستم تو یه کاراگاهی که داستان های جنایی می نویسه دفتر را بستم و گذاشتم نکار . -سارا دیگه چی بهت گفته؟ راه افتاد و برگشت به طرف دریا. نمی دانستم هدفش از این همه طفره رفتن چیست. دو لا شد و یکهو دو دستش را فرو برد توی آب و بالا که آورد دیدم یک ماهی رنگی و کوچک توی چال آب دو دستش افتاده. گفت -داری چی می نویسی دستانم را گرفتم زیر ماهی و او هم انداختش آنجا. خیلی زیبا بود وسط دستهام وول می خورد و آرام و قرار نداشت. ولش کردم برود توی آب. گفتم یه داستان جدید روش شروع کردم این بار دستانش را چرخی داد و زیر زیر آب و مرا سر تا پا خیس کرد. سریع پشتم را به او کردم و چشمانم را بستم که آب شور نسوزاندشان. گفت: خیلی خوبه بازی عالی پیش میره. چرخیدم و بازوی پولک دارش را چنگ زدم و پرسیدم: ببینم نکنه منم یکی از اون جسدهای کلکسیونتم؟ ملودی صفیری که هر بار تو گوشم می پیچید ، کمی تغییر کرد. جالب بود انگار حالا می توانستم به نحوی افکارش را بخوانم . انگشتش را به سویم نشانه رفت و گفت: حدس خوبی بود! ادامه دارد... کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
11 برای یک لحظه رنگم پرید و فشارم افتاد یعنی مرده بودم و خودم خبر نداشتم صدای صفیر باز هم عوض شد و دلاریس خنده بلندی سر داد مرتب به اطراف نگاه میکردم و به تن و بدنم دست می کشیدم. برگشت به سمت دریا و قبل از اینکه فرو برود زیر آب گفت: -نترس. به نوشتن ادامه بده تا فردا صبح از ترس نخوابیدم. با هر کسی که توانستم تلفنی صحبت کردم. فقط دیدن یک موجود نیمه انسانی برایم کافی بود تا به همه کس و همه چیز شک کنم از کجا معلوم که نمرده و الان در جهانی برزخی نباشم. صبح که برگشتم لب دریا و شروع کردم به نوشتن، همه این خیالات از سرم پرید -بازم یه داستان جنایی؟ مستقیم در مسیر نور آفتاب ایستاده بود. صدای صفیر نیامد. دستم را روی پیشانی سایه کردم - نه ایندفه فانتزیه دیگر آبی نپاشید. امد جلو خیلی نزدیک نشست کنارم و گفت: -سارا مریض بود. نهایتا یک سال وقت داشت شایدم کمتر دفتر را بستم و دست از نوشتن برداشتم. -حاضری درباره اش صحبت کنیم؟ چشمان درشت و آبی رنگش را به من دوخت و گفت: -این آخرین باریه که هم رو می بینیم دفتر را بالا اوردم و بهش اشاره کردم: -حیف شد. دارم یه داستان راجع به تو می نویسم دست ظریف و سفیدش را زد زیر چانه و گفت: اتفاقا سارا هم وقتی داشت اینجا رو نقاشی می کرد ، یه تصویری هم از صورت من کشید. دفتر رو گذاشتم کنار پایم. و لب پایینم را گاز گرفتم: -پزشکی قانونی بارها به من گفت که موقع کالبد شناسی سارا، فهمیدن که سرطان داشته و به زودی فوت میکرده. کمی در سکوت به هم خیره شدیم و بعد ادامه دادم: اما من باور نمی کردم. فکر کردم لابد رئیسم وقتی دیده من بی قراری می کنم، با همدستی دکتر، همچین کلکی را سوار کردن تا بلکه کمتر غصه بخورم. دلاریس چند بار سرش را تکان داد. پرسیدم: هنوزم نمی خوای بهم بگی چطوری با سارا آشنا شدی؟ پری آبی از جایش پا شد . از فکر اینکه بخواهد برود و برای همیشه سوال مرا بی جواب بگذارد، عصبی شدم اما فکر مرا خواند: - پارسال دست سارا بریده بود و چند قطره از خونش ریخت توی دریا. من بلافاصله هم فکرش رو خوندم. بعد هم شنیدم که درباره من از ناخدا چیزهایی می پرسید. فردای اون روز که برای نقاشی اومد اینجا، با هم دوست شدیم -به همین راحتی؟ سرش را خم کرد و چشمان گردش کمی تنگ شدند -همین و یه چیزای دیگه. وقت اندک بود اگر میخواستم دنبال جزئیات بروم برای همیشه دلاریس را از دست می دادم و سوالاتم بی جواب می ماند. برای همین رفتم سر اصل مطلب. - و سارا تو را نقاشی کرد؟ دوباره سرش را تکان داد. گفتم: ادامه دارد... کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
13 گفت «بازی برای ما،دزدیدن خاطره هاست.روزی ک تو رو دیدم یک لحظه هم از فکر سارا غافل نبودی . لحظه به لحظه باهاش زنگی می کردی و ذره ذره هم آب میشدی . سارا اینو میدونست و هر بار با این فکر به خودش می لرزید.وقتی که دیدمت فهمیدم باید یه بازی جدید رو این دفعه با یه آدم زنده شروع کنم. حالا به خودت نگاه کن .صبح تا شب میای لب ساحل و داستان مینویسی .اسلحه ات کجاس؟ یادته توی یه سال لوله اش روی شقیقه چند نفر گذاشتی تا یه ردی از قاتل زنت پیدا کنی؟حالا سارا برای همیشه از ذهنت رفته و هردو به آرامش رسیدین . برگرد به شهر خودت و به زندگیت ادامه بده کاراگاه. قاتل های زیادی منتظرن که دستگیر بشن و همینطور قصه های زیادی که باید نوشته بشه . من بازی رو بردم .» ****** دست از نوشتن بر میدارم . پرتره پری دریایی هنوز آن رو به رو به دیوار میخ شده . با آن چشمها و پولک های آبی رنگش . تا نیمه از آب های فیروزه ای یوشهر بیرون زده و نظرش را مستقیم به من دوخته . تلفن زنگ میزند و صدای سروان سرشار میپیچد توی گوشم : «نمی دونم میشه مشتلق گرفت یا نه. قاتل خانمت رو پیدا کردیم سرگردو» هیچوقت نتوانستم با این جوان یاغی کناربیایم . فقط سرگرد ماهان میتواند افسارش را نگه دارد . فقط موهای نقره ایش را دوست دارم. «سرشار به زور کتک ازش اعتراف نگرفته باشی؟» از مکثی که کرد فهمیدم .... ادامه دارد... کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚
14 پایانی از مکثی که کرد فهیمدم دارد به سیگارش پک میزند. -مدارک محکمه پسنده خیالت راحت، پاشو بیا اداره. یک جور سَبُکی خاصی دارم. انگار می خواهم پرواز کنم. نفس بلندی می کشم و شماره ای میگیرم. از آن طرف صدای گرم ناخدا جمال می رسد به گوشم. -سلام ناخدا خورشید می خندد و بلا فاصله مرا می شناسد - می خوام یه چند روزی بیام بوشهر -هستی منو با خودت ببری اون وسطا؟ کمی سکوت می کند و با احتیاط می پرسد؟ -تنها میای جنام سرهنگ؟ قبلا با خانم تشریف می آوردی. آه عمیقی میشکم و می گویم: - آره این بار تنها میام ناخدا. رسیدم اونجا برات تعریف می کنم چی شده. - ان شاء الله که خیره. برای آخرین بار به تابلوی نقاشی نگاهی می اندازم و رمان جدیدم را که به اتمام رسیده می گذارم روی میز. تا فردا بدهم به ناشر. روی جلد با خط درشتی نوشته: پایانی کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚