💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان_صفیر_پارت 4 سرم را که بالا گرفتم دیدم موجودی مثل یک مار پیتون از آن سوی لنج به سمتم می خزد. هر
5 دیگر دلهره نداشتم راه افتادم و تلوتلو خوران خودم را رساندم به قماره. ناخدا بیهوش افتاده بود کف زمین باران بند آمده بود. نبضش را گرفتم. بدنش گرم بود. قوطی آب معدنی را برداشتم وپاشیدم روی صورتش و چند سیلی آرام زدم به گونه هایش. یکهو چشمانش را باز کرد و با دیدن من ابروانش را گره انداخت و با کمکم از جا پاشد و گفت -اینجا چه خبره سرهنگ؟ کلتم را که انداخته بودم کنارش برداشتم و این بیشتر کنجکاوش کرد. گفتم -شما چند دقیقه بیهوش بودی ناخدا. چیزی یادت نمیاد؟ به ساعتش نگاهی انداخت و بعد هم سکان را گرفت توی دستش: -یادمه یه صفیری تو گوشم پیچید، بعد دیگه چیزی تو خاطرم نیست. رفتم دنبال غلاف اسلحه و کتم را هم برداشتم و برگشتم نزدیک اتاقک قماره. گفتم -ناخدا این حرفارو ولش کن. لنج رو همین جا نگه دار. فورا هم یکی از این گاردهای ساحلی رو خبر کن بیان اینجا. زیر آب یه خبراییه چین و چروک های پوست صورتش بیشتر شد: -خیر باشه سرهنگ بی حوصله تر از این حرفها بودم: -خیر نیست ناخدا. در ضمن ، گفتم که من سرهنگ نیستم. یه وقت جلوی این ژاندارما به من نگی سرهنگ. ناخدا بسم اللهی گفت و شروع کرد زیر لب به دعا خوندن. یک ساعت بعد آن منطقه پر از پلیس های دریایی بود. کارت شناسایی اداره آگاهی را که نشان رئیس شان دادم، حرفم را قبول کرد و چند غواص فرستاد پایین. بعد هم غوغایی به پا شد. اینطور که گزارش دادند، حجم و تعداد اجساد به بیشتر از صد نفر می رسید. یاد سریال دکستر افتاده بودم. آیا واقعا در این استان، یک قاتل زنجیره ای وجود داشت؟ یا اینکه کشتاری صورت گرفته و از ترس جنازه ها را ریخته بودند به دریا؟ اصلا چطور می شود که جنازه ها روی آب نیامده اند؟ همینطور سوال بود که پشت سوال ذهنم را بیشتر می آشفت. از طرفی توضیحات من هم برای رئیس گارد ساحلی پر از ابهام بود. چطور حلقه را پیدا کردم بودم؟! اگر ماجرای این زن دریایی را تعریف می کردم حتما فکر می کردند، مخم تعطیل شده. نزدیک نیمه شب بود که برگشتم به هتلم. یه چیزی سرهم کردم و بهشان گفتم. مهم نه گم شدن حلقه همسرم بلکه کشف این همه اسکلت انسانی بود. هنوز کلتم را در نیاورده بودم که دیدم زنگ در اتاق را می زنند. برگشتم و بدون اینکه چیزی بپرسم بازش کردم. میان درگاهی ایستاده بود! خشکم زد! لباس محلی به تن داشت با نقابی که فقط چشمهایش را خیلی خوب نشان می داد. اما بلافاصله شناختمش. یک چادر شیک و بلندِ آبی رنگ جنوبی انداخته بود سرش .قد آن به حدی بود که روی زمین کشیده می شد. حتی نوک پاهایش را هم نمی توانستم ببینم. یک برقع ظریف و خوش نقش هم زده بود به صورتش به همان رنگ. یادم آدم که پولک های بدنش هم آبی بودند! نمی توانم بگویم که ترسیده بودم یا هرچی. اما باز هم زبانم بند آمده بود. و فکر هایم قفل شده بودند. دستش را چنان به در تکیه داده بود که امکان بسته شدن وجود نداشت. با یک فشار این را فهمیدم زورم بهش نمی رسید از گوشه چشم نگاهی به جالباسی انداختم و عقب عقب رفتم به سمت غلاف اسلحه که آویزان بود. آمد تو و در را بست. هنوز دستم را دراز نکرده بودم که نقاب را بالا زد. از دیدن لبخندی که به لب داشت از منظورم منصرف شدم صورت کشیده و استخوانی داشت با چشمانی که مثل دو تا تیله آبی براق بودند و می درخشیدند. ابروها و موهایش یک رنگ بودند یعنی می توانم بگویم اصلا رنگی نداشتند. انگار که زندگی توی دریا ظاهر آنها را به میل خودش عوض کرده بود. اندام باریک و بلندی داشت. چادرش را انداخته بود دور کمرش. گویی عمدا نمی خواست پایین تر معلوم باشد کمی به من زل زد.. ادامه دارد.. کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚