#رمان_صفیر_پارت 9
سرش را برگرداند و گفت:
اره خیلی وقتا که حوصله ام سر میره،میام یه گشتی تو شهر میزنم
خندیدم و گفتم :
حیف که نمیتونی بیای تهران
لبهایش را کج کرد و گفت :
شنیدم شهر گندیه
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
ظرف یکساعت توش تلف میشی
بعدهم هردو خندیدیم . گفتم :
تو اسم هم داری؟
نگاهش واقعا عاقل اندر سیفه بود.تیله آبی رنگ چشمانش برق می زدند.
«معلومه که دارم»
به خنده ادامه و گفتم:
«بزار حدس بزنم»
بعدهم صدایم را انداختم پس حلقم و یک کلمه هچلی پراندم.دلش را گرفت از خنده و گفت:
«از فضا که نیومدم.از دریا اومدم»
بعد بادست به روبه رو اشاره کرد و گفت:
«از همینجا .انقدری با شما فاصله نداریم»
بعد هم شروع کرد به ور رفتن با ماسه های زیر دستش.من هم بیکار نماندم با انگشتانم چاله می کندم.یک کم سات ماندیم و من پرسیذم:
«نگفتی چرا منتظرم بودی؟»
انبوه موهایش را به طرف دیگری ریخت و گفت:
«اسمم دلاریسه»
باز هم تیرم به سنگ خورد .هوا رو به تاریکی می رفت . برق چشمتنش بیشتر شده و کمی مرا هوت برداشته بود.
«پس زیاد با اسمای ما فرقی نداره »
تکانی به خودش داد و مثل فنر از جایش پرید .
دوباره پرسیدم:«منظورت از بازی چی بود؟»
راه افتاد و رفت به طرف دریا.من هم کنارش دوش به دوش حرکت کردم.
«چرا به هیچکدوم از سوالای من جواب نمیدی؟»
بدون اینکه رو برگرداند و نگاهم کند گفت:
«مادام که مثل دزد و پلیس رفتار کنی،چیزی گیرت نمیاد کارآگاه»
«اگه برخورد مناسبی باهات نداشتم معذرت میخوام خانم...»
برگشت و نگاهم کرد .در ان فضایی که رو به تاریکی میرفت،انگار ک از چشمانش آتش می باریدگفت :..
#رمان ادامه دارد...
کانال
#همسرداری حوای آدم
❤️
@havayeadam 💚